♨️ #یک_روایت_واقعی / یک سحر جانسوز 😔
#ارسالی های شما / قسمت هفتم👇👇
دانشجو دانشگاه باهنر کرمان ام چند باری افتخار داشتم برم گلزار شهدای کرمان و با شهدای شاخص اش آشنا بشم واقعا اتفاقای عجیبی اونجا برام افتاد واقعا زنده بودن.
این رفت و آمد ها باعث با خانواده هاشونم آشنا بشم و یکبار برای سالگرد شهادت یکی از دوستان حاج قاسم سلیمانی رفتم خونه شون که وقف حضرت زهرا سلام الله کرده بودند خانم ها طبقه بالا بودیم که حاج قاسم عزیز رو دیدم واقعا خیلی نزدیک و صمیمانه بود باورم نمی شد که مردم عادی دوره شون کرده بودند و هیچ اعتراضی نداشتند گذشت هرجا میرفتم میگفتند اینجا حاج قاسم عزیزمان حضور داشتند خیلی احساس وابستگی خاصی داشتم روز شهادت خونه مون بودم و کرمان نبودم خواب بودیم منو مهدیه کنارهم تا مامانم گفت باورم نمیشد ولی دو دستی کوبیدم به سرم و دعا دعا میکردم خبر اشتباه باشه تا فرداش باورم نمیشد ولی بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم باید میرفتم کرمان.
زیاد به دوروبرم توجهی نداشتم ولی انگار مهدیه هم متأثر شده بود. با اینکه می تونستم نرم خوابگاه و بیشتر خونه بمونم ولی شب قبل تشییع جنازه رفتم کرمان. مهدیه هم از طرف دانشگاه شون به تشییع جنازه اومد من تو یه اتوبوس و مهدیه تو اتوبوس دیگه.
نگران مهدیه بودم من کرمان می شناختم و دوستام موکب برای زاءران داشتند. صبح ساکمو گذاشتم و سریع خودمو رسوندم به موکب جمعیت زیادی اومده بودن خیلی زیاد تو موکب ما برگهایی داشتیم که به مردم میدادیم تا برای همدردی با خانواده سردار مطلبی بنویسند حس وحال غریبی بود اشک مردم و آه و لعن به دشمن حتی یه لحظه قطع نمیشد از هرجایی فکرشو میکردی آدم اومده بود روستاهای شمال و شمال غرب تا جنوب حتی بعضی ها سواد نداشتند و میگفتن تا من براشون بنویسم دستم میلرزید و اشک امونم رو گرفته بود خلوتی می خواستم و اونم فقط دیدار سردار بود.
عده ساعت به ساعت زیادتر میشد و آزمون خواستن اگر می خواهید اینجا بمونید درب موکب ببندید و فقط نظاره گر باشید خبرای بدی شنیده میشد و میگفتند چندنفری جانشون رو از دست دادند استرس زیادی داشتم چند بار به مهدیه زنگ زدم گوشی آنتن نمیداد چند نفری تو موکب موندند و من همراه دوستم رفتم به سمت گلزار نمی خواستم بدون دیدن سردار برم می خواستم بهش بگم پیش امام حسین علیه السلام و دوستاشون منو هم شفاعت کنن از موکب تا گلزار راه زیادی بود و ما مجبور شدیم به خاطر ازداحم جمعیت وارد جنگل نزدیک گلزار بشیم. بعد از مدتی به گلزار رسیدیم اما جای سوزن انداختن نبود باورم نمیشه تا حالا این همه آدم رو اینجا ندیده بودم کوچیک بزرگ نوزاد ویلچری وحتی فلج همه بودن واقعا همه غم رو تو چهره شون میشد دید.
💠➖➖➖➖➖💠
سردار اسلام آسمانی شد وارواح شهدا اورا درآغوش گرفتند
صبح که ازخواب بیدار شدم مثل همیشه نبودم...گویا خوابی دیده بودم وآن چیزی که از خواب یادم بوداین بود که در چهار راه نزدیک خانه که همیشه بنر اطلاعیه می زنند بنر زدن که محرم آمده است محرم یک ماه زودتر آمده است ومن این را دیدم....صبح ها که می رفتم دعای ندبه یک حال بشاش داشتم اما آن روز نداشتم..
رفتم مسجد برخلاف همیشه به ستون تکیه دادم که شنیدم سخنران حرف عجیبی می زند😳 آنهم درمورد سردارقاسم سلیمانی...
قاسم سلیمانی که درعرض سه ماه طبق وعده اش داعش را ریشه کن کرد کسی که به نیروهای مقاومت....کمک میکرد وفرمانده سپاه قدس بود.
حرف های که بوی نبود اورا می داد سردرگم بودم تا اینکه سخنرانی تمام شد
ومداح آمد وخبر تـــرور ســـردارقاسم سلیمانے را داد،من سردرگم یک خبر ناگوار وبرایم مبهم بود آنچه که شنیدم حتی فکرش راهم نمیکردم😔😭
اما آری مداح حرف از ترور سردار دلها می زد حرف از نبود سردار قاسم وابومهدی... دوست داشتم زودتر دعا تمام شود وبروم خانه وببینم جریان چیست...
رفتم واینترنت را روشن کردم ودراینستا چرخیدم ودیدم خبرها وپست ها حکایت از ترور سردار سلیمانے توسط آمریکا دارد..
تلویزیون را روشن کردم وخبرها را دنبال وحرف های غیرباوری که حقیقت داشت میشنیدم...😞😭
وسردار وسپهبد قاسم سلیمانے یک عنوان دیگرهم کنار اسمش نقش بسته بود#شهید
واو شده بودشهیــ🕊ــدسردار سپهبدقاسم سلیمانے....
اوبه همراه چهار همراهش درکشور عراق نزدیک فرودگاه بغداد در ماشین مورد حمله موشکے بالگردهای آمریکــ👿ـایی قرارگرفت در ساعت1:20دقیقه بامداد روز جمعه مصادف با سیزده دی ماه سال 98....😭
ورهبرعزیزم در ابتدای نامه خود نوشته بود...*سردار اسلام آسمانی شد وارواح شهدا اورا درآغوش گرفتند*
وتعبیرخوابم را در شهادت حاج قاسم وپرچم های قرمز ومشکی یاحسین که درتشیع اش می چرخاندن 🏴🚩و لباس های مشکی برتن مردم واشک چشمانشان😭 ودرمداحی های حماسی وشور انگیزوکربلایی دیدم...
امـــامن هنوز باور نکردم شمارا نمیدانم اما هنوز باورنکردم...😭
@shidegomnam