🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی و دوم : #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_زال_نژاد
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی وسوم : #شهید_مدافع_حرم_علی_الهادی
💥 شهیدی که آن چشم های شیدایی اش #شهادت را فریاد میزد
❤️کوچکترین شهید حزب الله لبنان
🔻7 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وسوم : #شهید_مدافع_حرم_علی_الهادی 💥 شهی
امضای حضرت زهرا (س) پای نامه ی شهادت نوجوان لبنانی 😭
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، کوچکترین شهید حزب الله لبنان در سوریه تنها 17 سال سن داشت. علی الهادی حسین کوچکترین شهید حزب الله دردفاع از حرم آل الله خردادماه سال 95 در خانطومان بوده است.
وی از اهالی جنوب لبنان منطقه العدیسه و ساکن منطقه کفرجوز نبطیه بود و در رشته پرستاری نبطیه تحصیل می کرد. مراسم تشییع پیکر این شهید با شکوه خاصی با حضور شخصیت های مهم کشور لبنان در جنوب لبنان تشییع و در کنار سایر شهدای حزب الله لبنان در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.
تصاویر و فیلم های زیادی از این شهید 17 ساله در رسانه های لبنانی و ایرانی منتشر شده است. یکی از دوستان صمیمی این شهید در خاطره ای از وی تعریف کرد: دوستم شهید علی الهادی علاقه ی زیادی به شهید «احمد مشلب» داشت. این شهید اهل شهر نبطیه لبنان بود.
علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و این طور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم. از او پرسیدم شما شهید احمد مشلب هستی؟ گفت: بله، گفتم از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزو شهدا در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین می کند بنویسی.
شهید احمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهادی! شهید احمد مشلب گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد.
اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد به شهادت رسید.
———————————-
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی وسوم : #شهید_مدافع_حرم_علی_الهادی
💥 شهیدی که آن چشم های شیدایی اش #شهادت را فریاد میزد
❤️کوچکترین شهید حزب الله لبنان
🔻7 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روز_سی_ودوم چله ے عاشقی دلم برای محرم عجیب دلتنگ است برای خواندن یک جامعه به محضر عشق برای ندبه
#روز_سی_وسوم چله ے عاشقی❤️
حسین گوشہ ے چشمی ڪہ حرف ها دارم
دلم گرفتہ فقط شوق ♡ڪربلا♡ دارم
تو سر پناه منی یڪ نگاه ڪن آقا
مگر بہ غیر حسینیہ من ڪجا دارم ؟!
#دلتنگے
یکی می سوزه تو روضه هرهفته
هنوز یک دفعه #کربلا نرفته 😭
#دست_ما_را_به_محرم_برسانید_فقط
✅ @asheghaneruhollah
37.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
داره صدا میاد
صدای پا میاد
دیگه #محرم هم داره
از راه میاد📣📣
🎤کربلایی #علی_زمانیان
🔷شور احساسی
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
Mehraboonyato Yadam Nemire Agha_@Ebrahimhadi.mp3
11.69M
👌برا اونها که #کربلا نرفته اند 😔
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
مهربونی هاتو یادم نمیره آقا
هیچ وقت #کربلاتو یادم نمیره آقا
🎤 کربلایی #حمید_علیمی
🔷شوراحساسی فوق العاده زیبا
👈پیشنهاد دانلود
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_ودوم وارد اتاق شد و از چشمانش میخواندم دلش به حالم آت
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_وسوم
مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانیاش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود.😣 از نگاه غمگینش پیدا بود گلایههای عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد😒 و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد:
_«چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم.»
از جا بلند شدم و به رویش خندیدم😊 تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم:
_«یه ساعتی میشه.»
و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم:
_«حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد.»☺️
از مهربانی بیریایم، صورتش به خندهای شیرین باز شد😊 و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتیاش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:
_«از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟»
هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد:
_«اومده بودم یه سر به الهه بزنم.»
و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز
هم به روی خودش نیاورد و پرسید:
_«نمیدونی بابا کجا رفته؟»😕
از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد:
_«چطور؟»😧
به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد:
_«چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس.»
نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمیآورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد:
_«من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با 🔥نوریه🔥 رفتن قطر.»
مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد:
_«نمیدونی کِی برمیگرده؟»
از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
_«اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!»😠😏
و مجید انتظار این برخورد عبدالله را میکشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند:
_«بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!»😕😠
مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم😧 به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد:😠
_«من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!» از اینهمه بیمِهری برادرانم قلبم شکست😔💔 و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد:
_«مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!!»😠 عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید:
_«اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!»😠
از توهین وقیحانهاش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم:
_«عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!»😒
و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید:
_«تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف میزنم!»😠🗣
و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم،☝️ به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:
_«میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابود شد، از همه خونواهاش بُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_وچهارم
زیر تازیانههای تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم.😣 صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنههای عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:
_«لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس...»😔
و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید:
_«پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!»😡
سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد:
_«آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتیاش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگیاش رو براش درست کنم؟ میتونم خونوادهاش رو بهش برگردونم؟»😒
و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد:
_«میتونم حوریه رو برگردونم؟»😔😢
و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانهای دیگر دراز کند:
_«الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگیات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!»😠😏
میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد:😒😕
_«واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟»
که عبدالله بلافاصله جواب داد:
_«واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد!»😠
و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد:
_«الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟»😐
و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند:
_«ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این 💣تروریستهایی که به جون 🇮🇶عراق و سوریه 🇸🇾افتادن، 🌸شیعه و سُنی🌺 فرق میکنه؟!!!
🌷شیعه رو همون اول میکُشن،
🌷سنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!»
که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید:
_«تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!»😡🗣
و مجید بیدرنگ دفاع کرد:
_«نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه 🌺مسلمون سُنی🌺 بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این 🔥دختر وهابی🔥 به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!»😐✋
سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:
_«من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون...»😔
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامیاش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم، اما من میدانستم این راه بنبست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد!
مجید به قدری عصبی شده بود😠 که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی وچهارم : #شهید_مدافع_وطن_امید_اکبری
🔻6 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وچهارم : #شهید_مدافع_وطن_امید_اکبری 🔻6
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی #شهید_امید_اکبری حاجت مداح معروف کربلایی #سید_رضا_نریمانی را در کمتر از 24 ساعت می دهد...
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی وچهارم : #شهید_مدافع_وطن_امید_اکبری
🔻6 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روز_سی_وسوم چله ے عاشقی❤️ حسین گوشہ ے چشمی ڪہ حرف ها دارم دلم گرفتہ فقط شوق ♡ڪربلا♡ دارم تو سر پن
#روز_سی_وچهارم چله ے عاشقی ❤️
قلـــ♡ــــب ویران شده ام را بہ نگاهی بنواز
تا دگر هیچ ڪجا ، هیچ ڪجایش نبرم...
جمع میشہ ڪم ڪم لباس رنگی ها
داره میرسہ بوے محرمــ ... 🏴
#دست_ما_را_به_محرم_برسانید_فقط
✅ @asheghaneruhollah
Sibsorkhi-Shab1Moharram1397[02].mp3
12.01M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
من یه ساله دلواپس محرمتم
من یه عمره گریونه روضه ی غمتم
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
🔷زمینه
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
Banifatemeh-ShahadatHazratMoslem1398[03].mp3
5.6M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
همه دنیا را نمیدم به یه لحظه حرمت آقا
منو به محرم رسوندی ازت ممنونم😭
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
🔷زمینه
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah