#خادم_حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله_نوشت
عرض ✋🌹سلام ادب و احترام خدمت دوستان عزیز و همراهان همیشگی کانال #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
از اینکه دیر جواب پیام هاتون را میدهم واقعا شرمنده هستم و معذرت خواهی میکنم از همه ی عزیزان که شکیبایی کردند....
حقیر مسافرت #کربلا ، دعا گوی همه ی عزیزان بودم و تعدادی قسمت به ادمین سپرده بودم که داخل کانال قرار بده ولی تعداد قسمت ها ظاهرا کافی نبود به همین خاطر چند شبی رمان قرار داده نشد........
کم کاری حقیر را #حلال بفرمائید از فرداشب رمان به طور منظم هرشب دوقسمت قرارداده خواهد شد.ان شاء الله
#یاعلی
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_ونودم مجید فقط خیره به محمد😳 نگاه میکرد و من احساس میکردم د
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_ونود_ویکم
یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت👶 و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد:
_«لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود.😠 میگفت میرم اونجا هم حقم رو میگیرم، هم کار میکنم.💪 حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!»
عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد:😣
_«بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!»😞☝️
تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، 😔به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایهاش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانیاش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم:😒
_«حالا تو میخوای چی کار کنی؟»
محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد، پاسخ داد:
_«نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!»😓😣
حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند 😔که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده 😕و محمد و عطیه میخواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند 🙁و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند!
حق با مجید بود؛ 🔥نوریه 🔥جز به
#هم_مسلکان خودش رحم نمیکرد 😔که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانهای دیگر آواره میشدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت📛 به اهل سنت🌺 هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه،🌸 ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
🌺🗡🌸
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_ونود_ودوم
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم👂 به اخبار بود که شمار 🌷شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه🌷 را اعلام میکرد.
با رسیدن🌙 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها✈️😥 به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم.
حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت #مهمترین_منفعت جولان #تروریستهای_تکفیری در منطقه، حفظ #امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها 🔯با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که 📛دوستان وهابیشان در عراق و سوریه،📛 حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود😔 که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکندهای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد.
بشقاب پنیر و خرما،🍠 تنگ شربت آب لیمو🍺 و سبد نان🍪 را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی میآورد☺️😋 تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص😍 آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه میخندید😊 و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد.
نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمان با هم افطار کنیم. 😋💞من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزهمان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار سادهتری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لبهایش از عطش، ترک خورده بود.
🌙شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی (علیهالسلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.🏴💖
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
⬛️نزدیک ترین راه به الله #حسین است.....
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🚩مراسم عزاداری دهه سوم محرم الحرام1441
👈به کلام:
حجت الاسلام استاد #شاه_آبادی از تهران
🎤به نفس:
کربلایی #هادی_یزدانی
کربلایی #حمید_بصیرت
کربلایی #قاسمعلی_محسنی
کربلایی #امیر_ملکی
کربلایی #هادی_وحید
کربلایی #مهدی_صدیقی
📆دوشنبه 1 مهر 1398 الی 7 مهر به مدت 7️⃣شب
🕖ازنماز مغرب و عشاء
🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی،محل احداث دارالقران کریم، #پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_ونود_ودوم همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_ونود_وسوم
رطب تازه🍠😋 تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد☺️ که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:
_«مامان خدیجه حلوا اُورده؟»😍
و من همانطور که هسته خرما را در میآوردم، پاسخ دادم:
_«آره!»😋
که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم:
_«انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.»😟
و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمهای پیچید، با مهربانی بینظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد:
_«فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده🕙 شروع میشه.»
لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم😊 و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بیآنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد.😒 هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بیاعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:
_«الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.»😊
نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید،😋 ادامه داد:
_«اتفاقاً الان که داشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!»😊
و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم:
_«نه، من نمیام. تو برو.»😕
و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم.
نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم:
_«من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟»🙁
با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:
_«نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!»😊
به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم میخواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم:
_«آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!»😥😒
و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید:
_«فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟»😕😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_ونود_وچهارم
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:
_«منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟»😟
سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد:
_«ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!»😊👌
و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم:
_«مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟»😕 تکیهاش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداریام داد:
_«قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...»😍☺️
و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد:
_«الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!»😇
ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود💔👼 که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، 😒نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت:
_«ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!»😊✌️
سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقیاش را به رخم کشید:
_«اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیهالسلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!»😌
از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمیفهمیدم.😕 وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینبسادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ.
حالا من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم.💖✨
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
⬛️نزدیک ترین راه به الله #حسین است.....
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🚩مراسم عزاداری دهه سوم محرم الحرام1441
👈به کلام:
حجت الاسلام استاد #شاه_آبادی از تهران
🎤به نفس:
کربلایی #هادی_یزدانی
کربلایی #حمید_بصیرت
کربلایی #قاسمعلی_محسنی
کربلایی #امیر_ملکی
کربلایی #هادی_وحید
کربلایی #مهدی_صدیقی
📆دوشنبه 1 مهر 1398 الی 7 مهر به مدت 7️⃣شب
🕖ازنماز مغرب و عشاء
🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی،محل احداث دارالقران کریم، #پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🏴 @asheghaneruhollah
آماده سازی خیمه حضرت زهرا(سلام الله علیها)
محل برگزاری مراسم دهه سوم محرم الحرام هیئت عاشقان روح الله(ره)👇👇👇👇