11hamidreza alimi.shabe4moharame95.mp3
2.73M
"شب های جمعه می گیرم هواتو"😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
ما که امسال کربلایی نشدیم
حداقل با این مداحی تو شب زیارتی مخصوص ارباب، حال و هوامون رو کربلایی کنیم😭😭😭
#جامانده
🏴 @asheghaneruhollah
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_اعضا عزیز 🌹
#گناه این دل من چیه که دوری شده
همه میان #حرم و کار من فقط صبوری شده😭
منم باید برم به مدد #امام_رضا
پیاده از #نجف تا به دیار #عاشقان
#حسین_آقام
🎤کربلایی #حسین_طاهری
#جامانده
🏴 @asheghaneruhollah
#دلتـڹــڱـے 💔🍃
#حـۻـرٺــ_مـوعـود 💙🎈
به امید آن روزے که تاریـخ بنویسد: «به برکت قدوم زائـران اربعین غیبت طولانـے حضرت پایان یافت»💫❣️
این جمعه هم نیامدی آقا ....
بازهم بخاطر گناه های من؟؟؟؟😔😔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وچهارم آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وپنجم
نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم.😕 جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده 😥و حالا که دوباره کفشهایم👟 را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کولهپشتیاش را بسته و آماده حرکت،🎒 بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم میکرد😊 که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:
_«چیزی شده الهه جان؟»
میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم:
_«نه، چیزی نشده.»🙂
که دلش خوش نشد و باز پرسید:
_«خستهای؟»😊
و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاش گرفتار نشوم. ☺️🙈حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده😣 و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:
_«چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟»😥
لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد:
_«کفشت اذیتت میکنه؟»😥
و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:
_«نه، خوبم!»
و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند 🗣از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از 🇮🇷ایران، 🇦🇫افغانستان، 🇱🇧لبنان و 🇰🇼کویت هم موکبی 🏕🏕🏕بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم.
چه همهمهای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و 🏴پرچمهای دو طرف جاده🏴 را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه 🌟نوحههای حسینی🌟 پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش #بیقراری میکردم😒 که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (علیهالسلام) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر میزدم.💖
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وششم
حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش😢 احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، 😔چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد 😕که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.😒 حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت.😣
همه جا در فضا، میان پرچمها🏴 و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:
_«الهه! چرا اینجوری راه میری؟»😟
و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:
_«هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»😥
و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم👌 و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.👌هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده😣 و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:
_«پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!»😧
مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم:
_«فکر نمیکردم اینجوری شده باشه.»😖
و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد:
_«با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟»😕
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:
_«اون پایین ماشین هلال احمر🚑 وایساده...»
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد😒 و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:
_«آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»😟
از این حرفش دلم لرزید😥 و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.😔 جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد😣 که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
_«حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟»😊
و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتیاش🎒 را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش😊 دست به کار شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطراتی شیرین از مرحوم حجتالاسلام والمسلمین کافی ره راجع به «پیادهروی اربعین»
#حب_الحسین_یجمعنا
#اربعین
🏴 @asheghaneruhollah
#اربعین_خانوادگی
خیلی ها سوال میکنند: اگر خانوادگی به این سفر برویم ، خوب است؟ بله، خیلی زیباست که #خانوادگی بروید. مخصوصاً وقتی با بچه های کوچک خودتان به این سفر می روید ، تداعی کنندۀ خیلی از معانی است!
آقا #اباعبدالله الحسین علیه السلام این سفر را خانوادگی آمدند ، چرا ما خانوادگی نرویم؟ مخصوصاً با فرزند کوچک خودمان. مثلاً اگر کسی دختر سه ساله ای داشته باشد و در این سفر حرکت کند، چقدر زیباست! البته همه باید مراقب این بچه ها باشند.
مواظب باشید بچه ها خسته نشوند، اگر بچه تان خسته شد و یک دفعه ای گفت برویم خانه ، دیگه خسته شدم ، به او بگویید ان شاءالله به زودی می رویم ، یا اگر دیدید خیلی خسته شده، حتماً #ماشین سوار شوید و نگذارید بچه اذیت بشود. حجهالاسلام پناهیان
#حب_الحسین_یجمعنا
#اربعین
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#اربعین_خانوادگی خیلی ها سوال میکنند: اگر خانوادگی به این سفر برویم ، خوب است؟ بله، خیلی زیباست که
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 پاسخ به یک سوال فراگیر درباره اربعین:
اگر خانوادگی به این سفر برویم، خوب است؟
#اربعین_خانوادگی
🏴 @asheghaneruhollah
8.mp3
5.85M
#کربلا باید در اوج #سادگی بری
مثل اربابت #حسین #خانوادگی بری....
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
#اربعین_خانوادگی
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وششم حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شی
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وهفتم
از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده😓 و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب💦 را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیهالسلام) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.😔💖 حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت😖 و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:
_«این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!»😊
از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:
_«مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!»😒
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیهالسلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست😢😍 و با شیرینزبانی دلداریام داد:
_«انشاءالله که میتونی عزیزم!»
ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:
_«الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!»😊
سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد👞👞 و مقابلم روی زمین جفت کرد.
فقط خیره نگاهش میکردم👀 و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:
_«مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!»😊
سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام،😥😍 با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید:
_«راحته؟»😉
و من قاطعانه پاسخ دادم:
_«نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!»☹️😫
از لحن کودکانهام خندهاش گرفت😁 و با مهربانی دستور داد:
_«یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟»😇
و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوش انداخت و با گفتن_«پس بریم!»😌 با پای برهنه به راه افتاد.
آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
_«دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!»😄
سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:
_«فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!»😄
و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم
😍🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah