eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
606 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سی و هشتم 🇮🇷 سرزمین عجا
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سی و نهم 🇮🇷 امام خمینی 👲🏿 نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد، یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقایی مقابلم... - حتماً خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم! روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم، حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم. 👲🏿سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کننده نیست ... 💬 و توی دلم گفتم: مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه! 👤 دوباره لبخند زد، من پرونده شما رو خوندم، اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید. - اشکالی داره؟! 👤 دوباره خندید... نه... اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن، تا حالا مورد برعکس نداشتیم ... ‼️به زحمت خودم رو کنترل می کردم... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت. - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود! ‼️حالا اونها هم گیج شده بودن! حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سئوال های مختلف رو توی چهره شون دید! - توضیح اینکه واقعاً برای چی اینجام، اصلاً کار راحتی نیست، من از اسلام هیچی نمی دونم، اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه، حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم، من فقط یه چیز رو فهمیدم، فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام! 🚪سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد! چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود: ⁉️ پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟! 👲🏿محکم توی چشم هاش نگاه کردم: ✊🏿 چون باید خمینی بشم... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهلم ❄️ به سفیدی برف! 👤 همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد... اون روزها اصلاً نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد، نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد، اما از خندیدن بهتر بود. 👲🏿 من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم. فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن، برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه، اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم! 👤 یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده. 🚪در اتاق رو که باز کردم: بهت زده شدم، تا وسط سرم سوخت!! 👱🏻‍♂️با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید، با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی جلوی پای من بلند شد! 👲🏿مثل میخ، جلوی در خشک شدم، همراهم به فارسی چیزی بهش گفت، جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد. 👀 چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام، از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد! 👱🏻‍♂️ دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب! 🎒 بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین! 👣من رفتم... رفتم سراغ اون روحانی مسن! - من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟! شما گفتید: بله، و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید، حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلاً از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟! 👤 نگاه عمیقی بهم کرد: فکر کردم می خوای خمینی بشی... 👲🏿 هیچ جوابی ندادم ... 👤 تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی؟!... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟! 👲🏿خون، خونم رو می خورد، از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود، یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟! 👤 چند لحظه بهم نگاه کرد، اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا! خمینی شدن به حرف و شعار... و راحت و الکی نیست! 👲🏿 چشم هام رو بستم... نه می مونم... 🚶🏿‍♂️این رو گفتم و برگشتم بالا... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
میشود براے #دلم ڪارے ڪنے؟ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ #چله_حدیث_کسا روز6️⃣1️⃣ به نیابت از #شهید_ابراهیم_هادی نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه #یا_زهرا بگو، شروع کن✋ 🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله #براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ 📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
میشود براے #دلم ڪارے ڪنے؟ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ #چله_حدیث_کسا روز
💠 💠 🌱‌‌ ابراهیم هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله میگفت: سلام الله علیها. یکبار در زورخانه مرشد بخاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا کرد. ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد. روزی که از بیمارستان مرخص شد حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند ابراهیم گفت وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم روضه حضرت زهرا بخوانم.
وقتی که چای #روضه_مادر مرا مست می کند کفران نعمت است به پیمانه لب زنم.... #موکب_حضرت_امیرالمومنین_علی_علیه_السلام ⏱از هر سه شنبه الی شام شهادت 🕌خیابان شریعتی ، دارالقرآن کریم درچه ⬛️ #هیئت_عاشقان_روح_الله
فَکَیْفَ‌أَصْبِرُعَلَى‌فِرَاقِکَ ...؟ این‌‌همه‌دلٺنگےرا چگونه‌دراین‌دل ِٺنگ ‌جا دهم؟😭😭 · _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز8️⃣1️⃣ هدیه به مادر سادات حضرت زهرا نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
فاطِمه(س) می‌گُفت: الهـی..🤲!""عَجّـِــل وَفاتـی""😔 و علی(ع)‌ می‌گفت: نرو آرامشَــم..💔 فاطمــه رفـتــــ💔🕊... و علی ماند و چـ🕳ـاه و مردمی که جواب سلامش را هم نمی‌دادند😔 ایام حزن و اندوه آل الله و شهادت مادرمان خانم #فاطمه_زهرا سلام الله تسلیت #فاطمیه 🏴 @asheghaneruhollah