eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2هزار ویدیو
279 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و هشتم 📖 صرف ساده!
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و نهم 👲🏿 نفوذی!! 👲🏿به شدت جا خوردم! من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم، ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت! مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد! 🛌 اون شب اصلاً خوابم نبرد. نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد، رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت. 📿 سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد، می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست، اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت... پشت سر هم نماز می خوند! 🛌 من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم، حالت عجیبی داشت... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد. 👲🏿من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم، اما مسلمانی من فقط اسمی بود. ‼️هرگز نماز نخونده بودم، توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم! 🌌 اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود، نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه! اون حالت، حس عجیبی داشت... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم. 👱🏻‍♂️ از اون شب... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود، هر طرف که می رفت یا هر رفتاری که می کرد، به شدت کنجکاوی من تحریک می شد. 👣از پله ها می اومدم پایین... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟! ‼️همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم... طوری که من رو نبینن... و گوش هام رو تیز کردم...! - اصلاً معلوم نیست این آدم کیه... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ... 👥👤 هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن... و هادی فقط با چهره ای گرفته... سرش رو پایین انداخته بود...! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه 👲🏿جاسوس استرالیا!! 👱🏻‍♂️ حالت و سکوت هادی روی اونها هم تأثیر گذاشت! - این حرف ها غیبته... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید... - غیبت چیه؟... اگر نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف، خودشون رو جا کردن اینجا... یا خواستن واردش بشن؟! کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟! 👱🏻‍♂️ سرش رو بالا آورد: 👌🏻 اگر نفوذی باشه غیبت نیست، اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم! اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره. 🇮🇷 مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه، من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست! 👥👤 چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن. 👲🏿هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیر ایرانی... این قدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه! 🗯 اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود! - در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید؛ باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید. این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده... باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید، من و شما موظفیم با رفتار و عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم، بقیه اش با خداست... ‼️حرف های هادی برام عجیب بود! ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟! 💬 این حرف ها همه اش شعار بود، اون یه پسر سفید و بور بود، از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده، در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم. ☀️🌌 روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم. 👲🏿هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره، اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم، اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... . 🗓چند روز گذشت... 📚 من دوباره داشتم عربی می خوندم. حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متأسف شدم. بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم، برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم. 📖 داشت سمت خودش اصول می خوند، منم زیر چشمی بهش نگاه می کردم که... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
چند روز آخر اقامتش در #دمشق مکرر به زیارت #حضرت_رقیه(س) می‌رفت، شب آخر چند ساعت قبل از آن #انفجار هم به زیارت حضرت رقیه(س) رفته بود. شاید هم #حاجت بیست و چند ساله اش را از دختر سه ساله #امام_حسین(ع) گرفت، در همان روزهای شهادت حضرت رقیه (س) #شهید شد. #شهید_عماد_مغنیه #سالروز_شهادت _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ #چله_حدیث_کسا روز5️⃣3️⃣ به نیابت از #شهید_عماد_مغنیه نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه #یا_زهرا بگو، شروع کن✋ 🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله #براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ 📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سلحشور 📌 ؛ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
💐💐ولادت پرسرور دخت نبی مکرم اسلام (ص) حضرت صدیقه طاهره، فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و ایام گرامیداشت مقام زن وروز بزرگ مادر مبارک باد. #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله 💠 @asheghaneruhollah
19.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ویژه ولادت حضرت فاطمه رهرا(سلام الله علیها)🌸 🔎 👈 عروسی که با لباس کهنه به خانه شوهر رفت! 💠واقعاً چند نفر از ما حاضریم این کار رو بکنیم؟! حتی از ذهنمون هم نمی تونیم بگذرونیم... 🎤حجت الاسلام شیخ حسین 💠 @asheghaneruhollah
reyhane v hazarat zahra005.mp3
16.98M
🌺شادمانه ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) من خدا را دارم میبینم زیر نور قشنگ مهتاب من بهشت دارم میبینم زیر پای 🎤حاج 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه 👲🏿جاسوس استرالیا!
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و یکم 👲🏿 غرور! 👀 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... 👱🏻‍♂️ مکث کوتاهی کرد... ❓مشکلی پیش اومده؟ 👲🏿بدجور هول شدم و گفتم نه... و همزمان سرم رو در رد سؤالش تکان دادم ... 💥 اعصابم خورد شده بود... لعنت به تو کوین... بهترین فرصت بود، چرا مثل آدم بهش نگفتی؟! 🗯 داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم... خندید ... ✋🏻 فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود! - نخند... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد، هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه! ‼️جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین... ⌛️چند لحظه در سکوت مطلق گذشت... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی... - افتخار؟... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال می شی؟... منتظر جوابش نشدم، پوزخندی زدم و گفتم: ☝🏿هر چند... چرا نباید خوشحال بشی؟... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابر قهرمان به کمک شون میری... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی... طرف مقابله... - مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم... 📖 همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم...! 👲🏿اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم... اما ... ⌛️همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد... اونقدر که اصلاً حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم... 👲🏿 - لعنت به توی احمق ... 👱🏻‍♂️ سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد... با دست بهش اشاره کردم و گفتم: 🚶🏿‍♂️با تو نبودم و بلند شدم از اتاق زدم بیرون... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و دوم 👲🏿 شرم! ☀️ تابستان تموم شد، بچه ها تقریباً برگشته بودن، به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم! ‼️تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست! 📚 توی تمام درس ها کارم خوب بود، هرچند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود. اما مثل عربی نبود! رسما توش به بن بست رسیده بودم، دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی! - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی... نگذاشت جمله ام تموم شه... سریع از جاش بلند شد... 👱🏻‍♂️ صبر کن الان میارم، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد! عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم، دفتر رو گرفتم و رفتم. ‼️واقعاً کمک بزرگی بود اما کلی سئوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم... . ✍🏻 داشت قلمش رو می تراشید... یکی از تفریحاتش خطاطی بود. من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه! 👀 یه کم زیرچشمی بهش نگاه کردم، عزمم رو جزم کردم، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف! 👱🏻‍♂️ با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد! ‼️نگاهش خیلی خاص شده بود! - من جزوه رو خوندم، ولی کلی سئوال دارم... مکث کوتاهی کردم... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ 👱🏻‍♂️ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد، دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت! ✋🏻 شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود. 👱🏻‍♂️ با دقت و جدیت به سؤال هام جواب می داد... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد، تدرسیش عالی بود، ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعاً برام سخت بود... شدید احساس حقارت می کردم، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
در شهر نشانه ای زتبلیغ تو نیست...! 😔 ای عشق ستاد انتخاباتت کو...!؟ 🍃الَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز8️⃣3️⃣ هدیه به امام زمان(عج) نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah