🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣2⃣
حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم..
مهمان فردا چه کسی بود؟؟ یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست..
دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه..
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال..
آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم.. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش..
صبح زودتر از موعد برخاستم.. یخ زده بودم و میلرزیدم.. این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟
آماده شدم و جلوی آینده ایستادم.. حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد.. افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم..
اما باید میرفتم..
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.. دندانهایم بهم میخورد. آن روز، هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟
نفس تازه کردم و وارد شدم..
عثمان به استقبالم آمد. آرام ومهربان اما پر از طعنه..
" ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست.. "
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود..
باز هم باران… و شیشه های خیس..
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم
" این زن کیه؟؟ "
و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣2⃣
زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ای شرقی و زیبا.. موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری می کردم..
من رو به روی دختر..
و عثمان سربه زیر، مشغول بازی با فنجان قهوه اش؛ کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد..
دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد.
" خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی.. انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده.."
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش.. درست مثل چای مسلمانان..
صدای عثمان بلند شد :" صوفی؟؟!!"
چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..
صوفی نفسی عمیق کشید:
" عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم، سال آخر پزشکی.. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر می رسید. زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.. هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.. جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.. اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمی خوره.. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. شایدم گفتن و من نشنیدم.. خلاصه چند ماهی گذشت، با ابراز علاقه های دانیال و مخالفت های خوونواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشون رو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 9⃣2⃣
حالا حکم کودکی را داشتم که نمی دانست ماهی در آب خفه می شود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه گم می کردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد.. شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت..
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد..
" ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.. فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده.. صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.. دیگه روی زمین راه نمیرفتم.. سفر با دانیال.. رفتیم استانبول.. اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.. وقتیم ازش می پرسیدم میگفت مربوط به کاره.. بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگی ام.. یک ماهی استانبول موندیم.. خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی.. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.. پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه .. و من خامتر از همیشه..موم شدم تو دست این حیوون صفت.. "
دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣3⃣
صدای عثمان سکوتم را بهم زد : "سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه. "
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم..
دختر آرامشی عصبی داشت
" بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز. از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه می دادیم.. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند.. ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست..
میدونستم جای خوبی نمیریم.. و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.. چند روزی تو راه بودیم.. حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثل سوریه ست.. و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم..
بالاخره به مقصد رسیدیم.. جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه.. نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره.. اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت.. مبارزه ای که مرد جنگ می خواست و رستگاری خونه ی پُرش بود.. اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت. اما من درک نمیکردم. و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه دهنم شد.. منه کتک نخورده از دست پدر.. از برادرت کتک خوردم.. تا خود
صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
تو بزن نقاره زن اسیر اهنگ توام به امام رضا بگو بدجوری دلتنگ توام😭💔
﷽
✿
#یا_رضا_ع
قلبی شکست،
دور و برش را خدا گرفت
نقاره می زنند...
مریضی شفا گرفت...
#ادخیل_یاسلطان
#شبتون_امام_رضایی
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣3⃣
" اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟ که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟ که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟
من تجربه اش کردم.. اون شب برای اولین بار بود مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده.. اما امکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود.. یعنی دیگه هیچ وقت نبود.. ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم.. اما.... "
نفسهایم تند شده بود.. دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟ در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم..
عثمان از جایش بلند شد : " صوفی فعلا تمومش کن.." و لیوانی آب به سمتم گرفت : " بخور سارا.. واسه امروز بسه... "
اما بس نبود.. داستان سرایی های این زن نظیر نداشت.. شاید می شد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید.. ای عثمان احمق..
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟ خالی تر از این هم می شد که بود؟؟
" من خوبم.. بگو.. "
لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندان هایش، باز شد
" زنهای زیادی اونجا بودن که….
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣3⃣
صدای آرام عثمان بلند شد :
" کمی صبرکن صوفی... "
و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت.
" بخورید.. سارا داری میلرزی.."
من به لرزیدن ها عادت داشتم.. همیشه می لرزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد.. وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک می کرد.. وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم.. وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت.. پس کی تمام می شد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود.. مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش، چشم را میزد.. چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید.. چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.. گرمایش زود گم شد.. و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم، بود..
و باز صوفی
" صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون، تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم.. فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم.. منطقه کاملا جنگی بود.. اینو می شد از مردایی که با لباس ها و ریش های بلند، و تیر و تفنگ به دست که با نگاه هایی هرزه و کثیف از کنارت رد می شدن ، فهمید.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
باعرض سلام و خداقوت
بدینوسیله از حضور و همراهی همه دوستان و هم هیئتی ها عزیز در برپایی جشن میلاد امام رضا(ع) کمال تشکر و قدردانی را مینماییم.
(هیئت عاشقان روح الله)
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 3⃣3⃣
" اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم.. تعداد زیادی زن اونجا زندگی می کردن که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داوطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود. رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم. خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه..
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود.. یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود.. هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم..
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.. افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم..
از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم..
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم. اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم.. و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣3⃣
باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که می جنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش
" طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..
نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمی تونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..
و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم..
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود. یه چیزایی از اسلام سرم می شد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه..
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم.. "
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
📸 #گزارش_تصویری
🌹🌹مراسم جشن بزرگ #میلاد_امام_رضا_ع_
#شب_اول
#شب_ولادت
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
👈قاری جوان: آقای #سجاد_اسحاقیان
🎤قرائت زیارت مخصوصه:کربلایی #سعید_سلیمانی
🔻به کلام ارزشمند : حجت الاسلام #رسول_خضری
🔷 به نفس گرم:حاج #مهدی_بهمنی
🌹اجرای مجری توانمند: آقای #مصطفی_صالحی
💤اجرای گروه سرود #طنین_ولایت
🎥اجرای گروه نمایشی #آرمان
🔴 اصفهان،درچه_میدان مرکزی
💥💥#هیئت_عاشقان_روح_الله
✍ #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
✅ برای دانلود بروزترین اخبار و مداحی ها به ما بپیوندید...
👇👇👇👇👇
❤️💛💚💙💜💔
@asheghaneruhollah
❤️💛💚💙💜💔
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣قاری قران👌برادر #سجاد_اسحاقیان
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣قاری قران👌برادر #سجاد_اسحاقیان
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣قرائت زیارت مخصوصه 👈کربلایی #سعید_سلیمانی
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣پذیرایی😋😋
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣اجرای زیبای گروه سرود🌹 #طنین_ولایت
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣مسول صوت هیئت 🔷
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣مدیحه سرایی 💐 #حاج_مهدی_بهمنی
✅ @asheghaneruhollah
📷 #گزارش_تصویری
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_
#شب_اول
اصفهان،درچه_میدان مرکزی
❣مدیحه سرایی 💐 #حاج_مهدی_بهمنی
✅ @asheghaneruhollah