eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 9⃣3⃣ پس واقعا او را دیده بود.. با هم برگشتیم به همان کافه ومیز.. عثمان سرش پایین و فکرش مشغول. این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ای مان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد.. عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود.. پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: " براتون قهوه میارم.. " نگاهش کردم. صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد : " دوستت داره؟؟ ". و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.. " عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم.." نگاهش کردم " خب من دوستشم.." اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته : " هه.. به دانیال نمیخورد که خواهری به ساده گی تو داشته باشه.. فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا.. فقط چون دوستشی؟؟" او چه میگفت؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 0⃣4⃣ با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم، نرم و آرام " اشتباه میکنی.. اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم.. خب منتظرم بقیه اشو بشنوم.." دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم. " میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟ " چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت. " خوب کاری میکنی.. هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی، زمین گیرت میکنه. اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن.. عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد.." باز دانیال.. حریصانه نگاهش کردم " منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم.. " عثمان رسید، با یک سینی قهوه.. فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید.. من، صوفیه و خودش.. کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.. روی صندلی سوم نشست.. نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم. صوفی نفسش عمیق بود " با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.. تازه تصرفش کرده بودن.. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن.. میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس می دادیم. مراسم شروع شد.. رقص و پایکوبی و انواع غذاها.. عروس و داماد رو یه مبل دونفره، درست رو خرابه های یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشتن و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود." ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
از امشبي به بعد به عشق چله گرفته ام كه ترك گنه كنم حسين ... ✅ @asheghaneruhollah اهل دل بدانند ۴۰ روز تا فصل عاشقی،محرم! و شروع شد... هرکی مرده بسم الله
کدوم گناهه که خیلی وقته میخوای ترکش کنی و نمیتونی یاعلی بگو،به عشق محرم ارباب ترکش کن! 🏃💕 چله نوکـری شروع شد❗️ 🔴۱۱مرداد تا ۱۹شهریور ‌ به همراه ❤️ ‌ یا علی بگو، به ما ملحق شو 💪 ✅ @asheghaneruhollah
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب اول : 🔻۴۰ روز مانده به @asheghaneruhollah
❌ما میخواهیم علی اکبر های امام زمانمان باشیم... ⚫️چهل شب میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و صبح همان شب میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت @asheghaneruhollah
عرصه عاشورا به گستره تاریخ است👆 در کربلا تحریم ها را زمانی برداشتند که سرها را بردیدند، خیمه ها را سوزاندند و اهل بیت را به اسارت بردند نهایت حماقت است اگر برخی فکر کنند... @asheghaneruhollah
عرصه عاشورا به گستره تاریخ است👆 در کربلا تحریم ها را زمانی برداشتند که سرها را بردیدند، خیمه ها را سوزاندند و اهل بیت را به اسارت بردند نهایت حماقت است اگر برخی فکر کنند... ⚠ آگاه باشيد 💰سه محور نقشه دشمن در تقابل با جمهوري اسلامي ۱-فشاراقتصادي : از طريق تحريم ها و جلوگیری از همکاری اقتصادی کشورها با ایران ۲-فشار رواني: از طريق تضعيف نقاط قوت نظام و عناصر اقتدار ملي با تبلیغات و عملیات روانی ۳-فشارعملي: (نقشه قطعی دشمن) از طريق ايجاد آشوب در كشور و سوءاستفاده از مطالبات مردمي با نفوذ نفوذی ها لطفا روشنگري نماييد @asheghaneruhollah 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 1⃣4⃣ " یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی). خونِ همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثه حیوون سرشو برید. همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی.. حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه.." و زیر لب نجوا کرد : " دانیالِ عوضی.. لعنتی.." سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک " وقتی داشتن سرِ اون پسر رو می برین، خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟؟ یا اینجا روبه روت نشسته بود و چایی میخورد؟؟؟ من که فکر میکنم خودش سر اون بدبختو برید.." صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود.. نگاهم کرد. پلکهایش را بست.. صوفی باید می ماند.. و عثمان این را می دانست، پس ترسو وار ساکت ماند.. پیروزیِ پر شکست صوفی، گردنش را سمت من چرخاند : " شب وحشتناکی بود.. جهنم واقعی رو تجربه کردیم، من و بقیه دخترا.. صدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرزه گی؛ از پشت در اتاقها شنیده می شد.. نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی.. بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود.. برادر تو.. دانیال ... " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 2⃣4⃣ ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد.. " چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی.. اونم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نامِ شوهر.. یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره.. رنگ و شکلش، طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمون.. بذار اینجوری بهت بگم. اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری. مسلما یه راست میری پیش پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت و مجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده.. حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره.. اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم.." و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم.. " حق داری.. جوابی واسه گفتن وجود نداره.. چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود.. حسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه.. دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد.. اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم.. بگذریم.. اون شب مثه بقیه ی اون هم کیشای نجسش اومدم سراغم، مست و گیج.. اولش تو شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو.. اما نه.. اولش که اصلا نشناخت، بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد.. اونوقت به یه صدای کش دار گفت: " که تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم.. " خندید.. با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💐 امام صادق‌(ع): كسى كه خدا خيرخواه او باشد ، محبّت حسين و شوق زيارتش را در دل او مى اندازد بحار الأنوار ج 98 ص 76 ✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب دوم : #شهید_مدافع_حرم_محسن_حججی 🔻39 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
چله عشق شد آغاز، مدد ڪن #ارباب این #چهل روز زِهرگونه گنه پاڪ شوم به مـحرم بـرسـم زنده، ولی #عاشورا ڪربلا جان دهم و در حرمت خاڪ شوم #چلہ_نوڪرے❤️ #چلہ_گرفتم_كه_گنه_كم_كنم_حسين❤️ ✅ @asheghaneruhollah
Mitarsam In 40 Roze Davoom Nayaram.mp3
9.36M
میترسم این چهل روزه دووم نیارم😔 سیصدوشصت وپنج روزه لحظه شمارم 🎤 🔷شوراحساسی فوق العاده زیبا 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکرارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 3⃣4⃣ دستمانم آرام و قرار نداشت. نمی توانستم کنترلشان کنم.. ای کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشد.. عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد " بخورش.. گرمت میکنه.. " مگر قهوه ام داغ بود؟؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد.. صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان می کرد : " چقدر ساده ای تو دختر.. " حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد : " بقیه اش.. آنقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟ " به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت : "کُشتمش.. فرستادمش بهشت… " فنجانِ قهوه از دستم رها شد.. دنیا ایستاد.. ای کاش میشد، کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی، تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط.. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش.. تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم.. دانیال .. دانیال.. دانیال.. بی وزن ایستادم.. درِ کافه را نمیدیدم.. اما جهت سرما را حس می کردم. دلم خرد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را می خواست. صدای محوی از عثمان به گوشم رسید، سرزنشی رو به صوفی " مگه دیوونه شدی.. داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟؟" پشت در کافه گم بودم.. کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟؟ چرا حسشان نمی کردم؟؟ سرما، دلم سرما میخواست.. رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣4⃣ نمیدانم چقدر گذشت.. اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم. باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟! سرمای میله ها را دوست داشتم. محکم در دستانم فشارشان دادم. دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد.. مادر چطور؟؟ او هم عادت میکرد؟؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمی گرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمی کردند؟؟ چه خدایی داشت این دنیا. دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون می کشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد.. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و، شال و کلاهی بر سر و گردنم.. باز هم عثمان. راستی، این مسلمانِ دیوانه؛ دلش را به چه چیزه خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟ اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟ در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت؛ و شاید خیلی بیشتر. بالاخره او هم رفت بی هیچ حرفی.. آسمان غروب را فریاد میزد. و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت : "بخور سارا.. حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی... " نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر، آغوشِ دانیال بودم. تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم.. " دختر لجبازی نکن.. صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده.. بخور یه کم گرم شی.. الانه که از حال بری.. اونوقت من تضمین نمیکنم، که اینجا ولت نکنم. و تا خونه تون ببرمت.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانس عبرت آموز مختارنامه: تزویر به شما امان میدهد تا مقاومتتان را بشکند، پس از غلبه شک نکنید گردن تان را خواهد شکست @asheghaneruhollah