لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺باسلام عیدتان مباررررک 🌺
#بفرمائید_جشن
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
👈باسخنرانی:حجت الاسلام #محمدی
🎤مدیحه سرایی:کربلایی #محمد_زمانی
📅چهارشنبه31مرداد1397
🚩اصفهان,درچه,اسلام آباد
کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_و_خواهران
🌹دوستان اطلاع رسانی شود
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣7⃣
👈این داستان کاملا واقعی است
اما به قول یان، به یکبار امتحان می ارزید.. کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود..
یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم.
" بهتری؟ ببرمت خوونه..؟ اگه اینجا.. اینطوری رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم.. چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه.. "
حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار می شد..
و من سرگردانتر از همیشه..
آن شب در مستی و گیجی ام، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد :
" اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم.. "
نگاهش کردم :
" عثمان یه کلید داره.. "
خنده روی لبهایش نشت :
" در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه.. "
آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین، حرف های یان در ذهنم مرور می شد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمی آمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود.
نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم، هر یک در گوشه ایی می ایستادیم دستمانمان را از هم باز می کردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک می کردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی می کردیم.
اینبار هم امتحان کردم اما تنها..
هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید می رفتم.. به ایران.. کشور وحشت و کشتار..
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣8⃣
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش می کرد. بی سر و صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه می آمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث
" یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. "
صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت
" من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم.."
صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را می شنیدم
" یان.. میشه خفه شی؟؟ "
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم
" عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که می گفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود.. "
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد
" دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم.."
یان یقه اش را آزاد کرد
" اما سارا اینطور فکر نمیکنه . "
عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست
" اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو می شناسی، می دونی چجور آدمی ام..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردون و عاجز بود.. یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود.. اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم.. "
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
حسین جانــــ♥️ــــ ...
🔹عاشقان را گر
تو فرمان بر نثار جان دهی
🔸بر سر کوی تو
هر روز و شب عید قربان می شود
#السلام_علیک_یا_اباعبدلله
✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری
گوشیتو خوشکل کن😍
#تصویر_زمینه
قول میدم دور و ور گناه نرم..😔
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷❤️
✅ @asheghaneruhollah