eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
602 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ به غیر روضت جایی حالمو عوض نکرده آقا 🎤 حاج 🔷شور احساسی فوق العاده زیبا ✅ @asheghaneruhollah
مصرعی میگویم و میگذرم کاروان در دل صحراست خدا رحم کند😭 #ام_المصائب_زینب_س_ زیـ‌وَر آلاتْ بـ‌ِه هـ‌َمرٰاه مَـ‌بَر کَربُ و بَلا اُلْفَـ‌تِ مـَردُمِ کوفـ‌ِه بِه طَلا بِسْیٰار اَست ✅ @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Shab 5) 950715.mp3
6.16M
‼️ تو خلوت خودتون با حال معنوی گوش کنید👆 انگار اومد بر قلب من فرود خنجری که سرت رو از پیکرت ربود😭 اونیکه سر از تنت برید فکری به حال دل نکرده بود😭 لباتو میبوسم گلوتو میبوسم تو را خدا دست و پا نزن نذار که ببینه اینقدر صدا نزن😭 🎤حاج 🔷شور روضه ای طوفانی ♦️شب زیارتی اربابـــــه ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 3⃣8⃣ درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترس. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد.. با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور می کردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم.. نفسهایم را عمیق تر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم. صدایی مردانه، نامم را خواند " سارا.. سارا.. " عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد : " بالاخره اومد.. پسره ی لجباز.. " عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود " فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. " کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم.. یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد : " بلیطا رو بده من.. من و مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای.. " دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید " تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟ " با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد " پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟" و من فقط نگاهش کردم.. او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش می سوخت.. دستی به چانه اش کشید " پس فقط می تونم بگم، سفر خوبی داشته باشی.. " سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد " سارا.. " ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت " هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. " استوار نگاهش کردم : " میدونم.." لبخند زد با لحنی پر مِن مِن " سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…" حرفش را بریدم سرد و بی روح " تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر.." ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣8⃣ خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض " نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن.." جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمی بست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود.. خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه.. و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد.. کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم.. اما دریغ.. هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم.. بدون عثمان… بدون یان… دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان. مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ می شد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه می کرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم، بی توجه به صوفی و حرفهایش. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وسوم :#شهید_محمدعلی_جهان_آرا ⤴️ درس اخلاق فرمانده‌ در میدان جنگ 🔻18 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
✋ #نوکر امام حسین باید قبل از چله نوکریش با بعدش فرق بکنه ‼️‼️ مقدمات لازم برای بیداری شب #نماز_شب #نماز_شب #نماز_شب ✅ @asheghaneruhollah
جمعه ها عمقِ نگاهم طولانے تر است ! تا چشم کار میکند تو نمے آیے ... #أین_صاحبنا ✅ @asheghaneruhollah
1_12565945.mp3
3.52M
جعفرآقا مجتهدی و امام زمان (عج) 🎤حجت الاسلام عالی @asheghaneruhollah