فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️
#یا_حسین به غیر روضت جایی
حالمو عوض نکرده آقا
🎤 حاج #ابوذز_بیوکافی
🔷شور احساسی فوق العاده زیبا
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
مصرعی میگویم و میگذرم کاروان در دل صحراست خدا رحم کند😭 #ام_المصائب_زینب_س_ زیـوَر آلاتْ بـِه هـ
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت: بابا، #شرطم را گفتی بهش
من بدون #حسین #نمیتونم 😭
🎤حاج #حیدر_خمسه
🎶 #داستان_ازدواج_حضرت_زینب_س
✅ از دستش ندهید
#به_عشق_مدافعان_حرم
#ام_المصائب_حضرت_زینب_س_
♦️شب زیارتی اربابـــــه
✅ @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Shab 5) 950715.mp3
6.16M
‼️ تو خلوت خودتون با حال معنوی گوش کنید👆
انگار اومد بر قلب من فرود
خنجری که سرت رو از پیکرت ربود😭
اونیکه سر از تنت برید
فکری به حال دل #زینب نکرده بود😭
لباتو میبوسم
گلوتو میبوسم
تو را خدا دست و پا نزن
نذار که ببینه
اینقدر #مادر صدا نزن😭
🎤حاج #نریمان_پناهی
🔷شور روضه ای طوفانی
#به_عشق_مدافعان_حرم
#ام_المصائب_حضرت_زینب_س_
♦️شب زیارتی اربابـــــه
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 3⃣8⃣
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترس.
از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور می کردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیق تر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند
" سارا.. سارا.. "
عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد :
" بالاخره اومد.. پسره ی لجباز.. "
عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود
" فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. "
کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد :
" بلیطا رو بده من.. من و مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای.. "
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید
" تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟ "
با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد
" پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟"
و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش می سوخت.. دستی به چانه اش کشید
" پس فقط می تونم بگم، سفر خوبی داشته باشی.. "
سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد " سارا.. "
ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت
" هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. "
استوار نگاهش کردم : " میدونم.."
لبخند زد با لحنی پر مِن مِن
" سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…"
حرفش را بریدم سرد و بی روح
" تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر.."
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣8⃣
خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض
" نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن.."
جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمی بست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد..
گاهی دلم برای صدایش تنگ می شد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه می کرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم، بی توجه به صوفی و حرفهایش.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
1_12565945.mp3
3.52M
جعفرآقا مجتهدی و امام زمان (عج)
🎤حجت الاسلام عالی
#أین_صاحبنا
✅ @asheghaneruhollah