eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
606 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی وهشتم ❤️ 👈ما رفتیم ولی رو دریابید... 🔻فقط 4 روز مانده به 😭 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وهشتم #شهید_مدافع_حرم #حمید_سیاهکالی_مرا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢روایت تکان‌دهنده‌ی امروز رهبرانقلاب از اقدام زن و شوهر دهه‌هفتادی برای برگزاری عروسی‌شان آن پسر هم بعد میرود در دفاع از حریم حضرت زینب(س) شهید میشود... ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💢روایت تکان‌دهنده‌ی امروز رهبرانقلاب از اقدام #تاریخی زن و شوهر دهه‌هفتادی برای برگزاری #جشن عروسی‌ش
🔻 که انقلاب امروز به آن اشاره کردند 🔹روایتی که امروز از ماجرای جشن عروسی و اعزام یک رزمنده به جبهه های دفاع از حریم اهل بیت(ع) در آن نام بردند، کتاب ، روایتی از زندگی پاسدار رشید اسلام مرادی نام دارد. عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم شهید چاپ سیزدهم|362 صفحه|14000تومان 02537840846 خرید اینترنتی: lish.ir/XBp
❣ یا اباعبدالله (ع) ❣ ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ کم کم بساطِ نوکریش پهن می شود ! دلهایِ ما در انتظارِ عزایِ مُحَرَّم است... 🔻فقط 4 روز مانده به #محرم 😭 ✅ @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi Panahi-Moharam (Shab 1) 960430.mp3
14.85M
♦️ نوحه خونا نوحه میخونن دل نوکرا جوون میشه ولی توی این شبها آقا خواهر تو روضه خون میشه اصلا نمیشه باورم داره برادرم😭 🎤کربلایی 👈شور روضه ای شنیدنی 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
97.06.02.04.mp3
12.64M
♦️ بدجوری آشوبم ای جانم در هم شده روح و روانم من را به محرم برسانم ترسی بر قلبم هست میدانم که شاید من زنده نمانم من را به محرم برسانم 🎤کربلایی 👈شور طوفانی 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🌸🌿 ♨️ #ایّام_الله_هفدهم_شهریور 🔰امام خمینی(ره): یادتان نرود که ما یک #۱۷_شهریور داشتیم. و باید یادمان نرود این را. آن قدر شهید دادیم و آن قدر خون دادیم ما آن روز و در مقابل اجانب و در مقابل وابستگان به اجانب. قیام کردند ملت ما و خونشان ریخته شد، لکن پیروز شدیم. #هفدهم_شهریورهزاروسیصدوپنجاه_وهشت 👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
Panahian-Clip-HanoozAzBabatPoolMigiri.mp3
2.58M
❌پیشنهاد می کنیم همه گوش بدین👆👌 دوستان نظرتون رو درباره این فایل برامون ارسال کنید👆👆‼️ ✅ ارتباط با خادم کانال👇 @a_m_k_m_d 👈 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 0⃣1⃣1⃣ " احتمالا با
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 1⃣1⃣1⃣ در این مدت مدام با یان و عثمان تماس می گرفتم اما با خاموشیِ گوشی شان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمی کردم. نمی دانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است. و این، نگرانی و کلافگی ام را بیشتر و بیشتر می کرد. آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد.. اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمی فهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم.. آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبت هایِ عثمانِ همیشه نگران. اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه می شد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آواز قرآنش، گوشواره می شد به گوش هایم. دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد... . . . به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان " جایی تشریف میبرین سارا خانوم" ابرو گره زدم : " فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه.. و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم.." ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 2⃣1⃣1⃣ زبانی به لبهایش کشید " هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.. به صلاح نیست تنها برید.. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید.." برزخ شدم " صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار.. " از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانند برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکمی به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را می شنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد : " حالا آروم شدین؟ می تونیم حرف بزنیم؟ " شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. " اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. " معده ام درد میکرد " چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان " دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید " فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره.. فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. " سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد " دانیال نگرانتونه.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷