eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 5⃣ یک عده برای فرار از تنهایی خودشون رو وابسته محبت این و اون میکنن😊 در جاییکه نمیدونن ه
6⃣ 💠یک عده از عشق صحبت میکنن که عاشق شدن😊 اونم عاشق مثلا جنس مخالفشون عشق به معنای واقعی فقط بین خدا هست و بنده ی خدا👌 یعنی ببین کسی جز خدا نمیتونه جواب عشق تو رو بده ✅ عشق واقعی یعنی اینکه تو تمام وجودتو فدای کسی بکنی که اون دقیقا هیچ نیازی نداره!😊 یعنی وقتی فدا میکنی فقط و فقط واسه خاطر اون فدا کنی نه خودت و نه اینکه بخوای نیاز اونو برطرف کنی✅ و این جز برای خدا معنی پیدا نمیکنه😊 مثلا پسر یا دختری که میزنه به سیم آخر و خودکشی میکنه بعدم میگه من بخاطر عشقم خودکشی کردم😁 نه بچه جان بخاطر هوای نفست خودکشی کردی چرا؟ چون میخواستی بهش برسی و نرسیدی حالا خودکشی کردی پس بازم واسه خاطر اون نبود حداقل یک درصدشو واسه خاطر خودت فدا کردی😊 و در ضمن عشق جایی معنا پیدا میکنه ک وقتی تو تمام چیزتو فدای اون کردی اونم بتونه به همون اندازه واست جبران کنه و بازم کسی جز خدا نمیتونه😊 هیچ کس نمیتونه بهای جان و وجودت رو بده الا خدا✅ پس وقت خودتو الکی تلف عشق های از روی نکن😊 وگرنه بعدش بدجور گرفتار میشی ‼️ ادامه دارد.........↙️ 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣8⃣1⃣ چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣9⃣1⃣ شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گام هایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد. خودش بود.. حجاب یعنی همین.. زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی.. حسام پنجره ای تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد عُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی می کرد. و حالا ، من روسری را دوست داشتم.. تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترین هایِ زندگی ام شد. آن روز مثل همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتاب ها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم. وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید. و من سراسر نبض شدم. رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت. انگار خوب متوجه نیمچه پوشیدگی ام شده بود. لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر.. سفری از جنس ماموریت.. نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم.. سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمی گشت.. نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود.. با لبخند بسته ای کوچک را به طرفم گرفت: " ناقابله.. امیداورم خوشتون بیاد.. البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید.." ماتِ متانتش بودم. نباید می رفت.. من اینجا تنهایِ تنهایم.. مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد " چیزی شده؟؟ حالتون خوب نیست؟؟ " سری تکان دادم و بسته را از دستش گرفتم. به طرف در قدم برداشت " مزاحمتون نمی شم، استراحت کنید. اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.. یا علی.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣9⃣1⃣ ابرویی در هم کشیدم " چرا دیگه نبینمتون؟؟ " لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد " سوریه ست دیگه.. میدون جنگ.. " جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد. " اصلا سوریه به شما چه ربطی داره.. از ایران پامیشین میرین سوریه که چی؟ ؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟؟ مرد نداره؟؟ جون و پول و وقتتون رو دارین تو یه کشور دیگه هزینه می کنید که چی بشه..؟؟ سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه..؟؟ " عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت. دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد. خنده از لبهایش حذف نمی شد؟؟ " خب.. اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن.. پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناه رو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه مون رو بخوریم.. دوما... کشورهایی که نام بردین همه شون خط مقدم ایران هستن.. هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه.. یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه.. و ایران حکم ابراهیم رو داره وسطه شعله هایِ سوزان.. ابراهیم نسوخت.. ما هم نمی ذاریم که ایران بسوزه.. من.. دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره.. ما جون و پول و وقتمون رو می بریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه شون کنیم.. مرزهامون رو توی عراق و سوریه و الی آخر حفظ می کنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه تون، راحت کتاب دست بگیرن و مطالعه کنید.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام حسن جان😍 صله ی نوکری و اجر عزا می خواهیم اربعین تذکره ی کرب و بلا می خواهیم 😭 شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
اربعیݩ پاے پیاده #حرم_شش گوشہ بوےسیب و #شب_‌جمعہ بخدا مےچسبد برسد #یوسف_زهرا وسط سینہ زنے ندبہ، #بیݩ‌الحرمیݩ روضہ، بہ ما مےچسبد #اللهم_ارزقنا_ڪربلا #شب‌زیارتے_ارباب‌بےڪفݧ🌷 شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹احترام فوق العاده امیرالمومنین(ع) به اباعبدالله(ع) 🔹روایتی شنیدنی از زبان استاد انصاریان 📌پیشنهاد دانلود 🌙شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهمیت فوق العاده اربعین امسال (حتما ببینید) 🎤حاج 📌حتما ببینید 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#لبیڪ_یا_حسیـن_ع تب شش گوشه گرفتم بدنم میسوزد زده تاول جگرم جان و تنم میسوزد بس که داغ حرمت مانده بر این قلب خراب کربلا گفتم و دیدم دهنم میسوزد😭 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
حاج_مسعود_پیرایش_94.mp3
2.08M
ارسالی اعضای عزیز🌹 جامونده های اربعین😭 مسافرا، دل ما همراه شما هواییه مسافرا، راه نجف تا کربلا خداییه مسافرا، ایشالله که دل ما کربلایی جاموندم ارباب/ دلم پُرِ از شور و شینه جاموندم😭 ارباب/ دل تویِ موکِب الحسینه جاموندم😭 ارباب/ دلم میونِ زائراته جاموندم😭 ارباب/ دلم تو بین الحرمینه 🎤حاج 🔺شور احساسی به یاد ماندنی 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
Mojtaba Ramzani91 (BaroonAva.ir) (1).mp3
6.58M
ارسالی اعضای عزیز🌹 من یه در به درم چندساله همش منتظرم اسمم دربیاد برم وای وای وای لیست زائرات دست کیه هی خط میخورم چه سریه😭 ؟؟ 🎤حاج 🔺واحد احساسی 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | حتما ببینید کلیپ 15 ثانیه ای مخصوص با نوای ‼️ رفیق جانمونی ! 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️ سلام و عرض ادب و احترام خدمت همه ی دوستان 🔹اگه دقت کرده باشید رهبر انقلاب در سخنرانی هاشون مدام از ایجاد امید در جامعه سخن میگن 🔻در همین سخنرانی اخیرشون فرمودند: ▫️تصویرسازی غلط و منفی و ناامیدکننده از اوضاع ایران، مهم‌ترین دستور کار امروز دشمن است. اما به فضل الهی تصویر واقعی کشور در مجموع، نقطه‌ی مقابل تصویرسازی نظام سلطه است. ۹۷/۷/۲۵ 🔻و در همین سخنرانی در جای دیگه ای فرمودند: ▫️مهمترین کار دشمن، تصویرسازی غلط علیه جمهوری اسلامی است. باید سهمشان را در علیه کشور ایفا کنند. ۹۷/۷/۲۵ یعنی آقا از نخبگان درخواست کردند که با این جنگ تبلیغاتی دشمن مبارزه کنند. 💢ان شاء الله در همین راستا دستاوردها در قالب مطالب متعدد در کانال منتشر می کنیم... 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
‼️‼️‼️ سلام و عرض ادب و احترام خدمت همه ی دوستان #انقلابی 🔹اگه دقت کرده باشید رهبر انقلاب در سخنرا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️به شنیده ها بسنده نکنیم 💠 واقعاً این اعداد رتبه ایران در جهان است واکنش مردم وقتی که میفهمن توی این 40 سال چه قدرت و اقتداری به دست آورده... مردم اونقدر تحت تاثیر شبکه های ماهواره و فضای مجازی قرار گرفتن که رو نمی‌بینن... 👈نشر دهید 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣9⃣1⃣ ابرویی در هم کشیدم " چرا دیگه نبینمتون؟؟
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣9⃣1⃣ " اینجا ایرانه.. سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا.. مرزامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشه و ما اونوقت تازه به این فکر بیفتیم که باید جلوی پیشروی شون رو بگیریم تا وارد خاکمون نشن... ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر... نفس دشمن رو می بریم تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد.. " منطق حرفهایش، خاموشم کرد.. من فقط نوک بینی ام را تماشا می کردم و او.. سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد. و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یک بار هم که شده آواز قرآنش را ضبط می کردم. بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد. خوش سلیقه نبود؟؟ این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبابین بود.. چند روزی از رفتن حسام می گذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما می آمد و با پروین هم کلام می شد. حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر می شد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣9⃣1⃣ از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی.. از نگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه.. من زیادی به این مادر بدهکار بودم.. مدتی از ماموریت حسام به سوریه می گذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم، از او هیچ اطلاعی نداشتم. روزهایم گرم می شد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به در و دیوارِ سینه مشت می زد. جلویِ آینه ایستادم. کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی می کرد. هیچ مردی می توانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند؟؟ بغض چنگ شد. زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم. دیگر چیزی از من نمانده بود.. نه زیبایی.. نه سلامتی.. نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن.. اما خدا بود.. دانیال بود.. و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم.. راستی چرا نمی مردم.. دکتر که نا امیدانه از بودنم می گفت.. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.. هنوز هم درد بود.. تهوع بود.. بی قراری و کلافه گی بود.. لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام؟؟ انگار یک چیز به شدت کم بود.. شاید نماز.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣9⃣1⃣ خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد می گرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمی فهمید. سراغ لپ تاپم رفتم. طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.. همه چیز را در کاغذی یادداشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام دادم.. اما نمی شد. گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود. چون من اصلا زبان عربی نمی دانستم.. به سراغ پروین رفتم. از او هم خبری نبود. اتاقها را به دنبالش زیر و رو کردم نبود. نه خودش .. نه مادر.. به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده .. اما من دلم نماز می خواست.. دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید.. کاش حسام بود.. ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.. دیدن درختان عریان از پشت شیشه، زیادی دلنوازی می کرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. پس چه کسی بود..؟؟ به آیفون تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمی شد.. اما زنگ دوباره تکرار شد.. ترسیدم.. کسی در خانه نبود.. اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه؟؟ قهرمانِ داستانم که در سوریه به سر می برد.. لرزه به تنم افتاد.. و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد. نباید در را باز می کردم.. اما.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣9⃣1⃣ صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید.. کلید داشتند.. در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم.. در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم . خواستم کلیدش کنم، اما نشد.. یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود.. با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم. این بار اگر دستشان به من می رسید، زجرکُشم می کردند. کاش حسام بود.. چشمانم از شدت اشک دو دو میزد. به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک می کشید.. نه.. خدا کند به اتاق من نیاید.. تضمین نمی دادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک می شد. مقابل اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. اما ناگهان مسیرش را عوض کرد. از اتاق دور شد.. مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود. چون دیوار به دیوار با من بود. چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
👈کمپین بزرگ 🚩هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله🚩 🔺پاس و ویزا و بلیط نجف و پیگیری 🔻صاحب صبر! بگو دست مرا میگیری 💠اگر شما هم اربعینی هستیدبا استفاده از هشتک در پستها وکامنت هاتون خادم اربعین حسینی باشید. 💠ان شاء الله با این فعالیت دیگران را هم اربعینی کنید. 🏴کمپین بزرگ
✅ ۱۱ روز تا اربعین 🚩ای امید همه دلهای شکسته برگرد دختری در عقب قافله جامانده هنوز 🚩همه حاجات مرا داده ای آقا اما.. با شما یک سفر کرببلا مانده هنوز #منم_اربعین_کربلام 🏴 @asheghaneruhollah