eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣3⃣2⃣ جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت این گونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب، شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن می کردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. " اینجا مزار پدرِ شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانومم رو بگیرم و بیارم تا بهش نشون بدم؟؟ هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟ " امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ " مگه مرده ها ما رو می بینن؟؟ " حسام ابرویی بالا انداخت " مرده ها رو دقیقا نمی دونم.. اما شهدا بله، می بینن. " نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود " شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه.. " خندید و با آهنگ خواند " نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر.." نه نشنیدم بود. گلها را پر پر می کرد " شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی می خوردن.. یعنی جایگاه شون با من و امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، می بینن، می شنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
هیچ گذرنامه و ویزایی برای رسیدن به خدا لازم نیست فقط کافیست چشم و دلمان را بازکنیم 😔 #شبتون_شهدایی #التماس_دعای_شهادت 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣3⃣2⃣ جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل بر رو
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣3⃣2⃣ حرف هایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت " خب حالا وقتِ معارفه است.. معرفی می کنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام.. که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه.. یک روز درمیونم میومدم اینجا و می گفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامان و اسمِ حوریات رو یکی یکی بهش لو میدم.. " قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود. ناخوداگاه زبانم چرخید " تو حق نداری شهید بشی.. " لبخندش تلخ شد " اگه شهید نشم.. میمیرم.. " او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن.. با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت. این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمی کردم.. هیچکس.. حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم.. بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣4⃣2⃣ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت. مشغول خوردن بودیم که هر از گاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام می انداخت. دلیلش را نمی فهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم. مدام شوخی می کرد و مهربانی حراج.. تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسب تر است. هول شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح می دادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟ نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمی کردیم. انگار نگاهم را خواند " سارا خانوم.. مادرم فقط منو داره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمی خوام دلشو بشکنم و تو حسرت بذارمش. اما شرایط شما رو هم کاملا درک می کنم.. منتظر می مونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین.. " چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروس هایِ دنیا نیستم.. نواده ی علی که آنقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ سخنان پر از شور و غرور دانشجوی جوان نزد امام خامنه ای 🔴مسئولین کم نیاوردند و شانه خالی نکنند! این ملت ایستاده است...💪 👈 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🔴 حواسمان باشد❗️ 🔸حواسمان باشد!!! شمشیر ها حقیر تر از آن بودند که علی (علیه السلام) را گوشه نشین یا شهید کنند. #بی_بصیرتی مردم زمانش بود که ریسمان دور دستش شد، کلامش را کشت و فرقش را شکافت. 🔹حواسمان باشد!!! قاتل او و فرزندانش، مسلمانانی (منافقین) بودند از بین "بچه های جنگ" ، "دانشگاه" یا "حوزه های علمیه " یا "کارگزاران" نظام اسلامی. بر خلاف فیلم ها نه زشت بودند و نه احمق. با ظاهری شبیه مومنین و انقلابی های واقعی 🔸حواسمان باشد !!! تمدن غرب و جاهلیت از انقلابی های کنار رسول الله که جاهل، دنیا طلب و بی بصیرت هستند یار گیری می کند و شمشیر را همین ها بر سر انقلابی واقعی فرود می آورند. #نحن_صامدون #ما_ایستاده_ایم 👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣2⃣ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پ
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣4⃣2⃣ با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ " چند لحظه صبر کنید الان میام " به سرعت پیاده شد. با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ای در دست برگشت. بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید. با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد " اگه دستتون رو بدین، متوجه میشین.." از رفتارش سر در نمی آوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند.. این اولین برخورده فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام.. با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. این کار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. " اینا چیه؟؟ " کمی سرش را خاراند " والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. " آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ " خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟ " لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد " آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود.. تا دستاتون رو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد.. " متوجه منظورش نمی شدم " خب مگه چیه؟؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣4⃣2⃣ مهربانتر از همیشه پاسخ داد " بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ.. حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته.. شما نابی.. تاج سری.. کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ " حالا دلیل آن نگاه هایِ پر تشویش را می فهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش می گفت، سر به تنش نمی گذاشتم. اما حالا با عشق، سر به اطاعت خدا فرود می آوردم. راست می گفت. من ارزان نبودم که ارزان حراج شوم.. وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت. " اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.." مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمی داد.. عطرشِ مثل نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک.. بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار.. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد " اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی می بندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه.." و این یعنی روسری ات را زیبا سر کن..شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه.. حالا دیگر روزهایِ زندگی ام، معمولی و روتین نمی گذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت می خوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانی ام کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا.. به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق می کاشت.. این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت می کرد با ابلیس.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
السَّلامُ عَلَیْکَ یا الْحَسَنَ بْنَ عَلی💚 با هر سلام صبح به اربابمان حسن مشمول لطف مادر پهلو شكسته ايم #السلام_شــاه_بی_حرم✋ #دوشنبه_های_امام_حسنی❤️ #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇 ✅ @asheghaneruhollah