eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
602 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💐جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(علیه السلام) 👈به کلام خطیب توانا: حجت الاسلام 🎤به نفس گرم: حاج 📆چهارشنبه 28فروردین1398 🕖راس ساعت 21 🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی،کوی قلعه ❤️دوستان اطلاع رسانی شود ✔️به آدرس جلسه توجه شود✔️
#خنده_هایشان را ببینید در همه سختی #جبهه_ها، چنان شادمانند که گویی از همه غم ها فارغ اند. نقطه اتصال دلهایشان #حب_الله و #بغض دشمن است. خدایا ما را در مسیر #شهیدان ثابت قدم نگه دار... روزی عده ای جوانی خود را دادند تا ما بتوانیم امروز جوانی کنیم روز جوان بر تمام جوونای سرزمینمون مبارک باد❤️ 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[WWW.FOTROS.IR]ma97020703.mp3
7.03M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_ صدای ترانه ی مهتاب میشنوم صدای ملک شرف یاب میشنوم صدای تب و تاب لیلا را میشنوم صدای لالایی ارباب میشنوم👏 🎤کربلایی 👏پیشنهاد دانلود 🆔 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97020704.mp3
12.74M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_ علی ابن حیدری دل ما رو میبری 🎤کربلایی 👏پیشنهاد دانلود 🆔 @asheghaneruhollah
6_01.mp3
5.84M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_ خوش قد و بالا جوون لیلا دلبر بابا جوون لیلا 🎤حاج 👏پیشنهاد دانلود 🆔 @asheghaneruhollah
8_01 (2).mp3
8.47M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_ مثل کبوتر شدم تو آسمون حسین بوده جوونی ما نذر جوون حسین 😍 🎤حاج 👏پیشنهاد دانلود 🆔 @asheghaneruhollah
💢خداقوت! 🔹استاندار خوزستان نزدیک یک ماه هست که به منزل خود سر نزده... 🆔 @asheghaneruhollah
🔸 پیغام آیت‌‌الله وحید به رهبر معظم انقلاب 🔹آیت الله وحید خراسانی در دیدار اخیر با تولیت جدید آستان قدس رضوی از وی خواسته تا پیغامی را به رهبر انقلاب برسانند. 🔹آیت الله وحیدخراسانی: سلام ما را به آقای خامنه‌ای برسانید، ایشان واقعا مرد بزرگواری هستند و ایشان را خیلی دعا می‌کنم. #اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️ 🆔 @asheghaneruhollah
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کینه آمریکایی ها از سپاه پاسداران به فضای مجازی هم کشیده شد! 🔺فشار کاخ سفید به شبکه های اجتماعی برای حذف صفحات سرداران سپاه 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه‌ه
✍رمان زیبای 📚 🔻 به صورتش نگاه نمی‌کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می‌کردم که به آرامی جواب داد: _«خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _«چرا تعارف می‌کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.»😊 در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: _«تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...»☺️ و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: _«اتفاقاً همینجوری می‌گم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندری‌ها رو رَد کنه، بهمون بَر می‌خوره!»😄 در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: _«چَشم! خدمت می‌رسم!» و مادر تأکید کرد: _«پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر انداخت و با گفتن _«چشم! مزاحم میشم!»🙈 خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: _«حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت: _«نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی می‌کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته‌ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس می‌کردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده🕚 ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه‌ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخ‌های دل و جگر و قلوه 🍢منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب‌ها را پخش می‌کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت. 💎چادر💎 قهوه‌ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه‌ام را می‌کشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل‌های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه‌های ظریف سفید که به نظرم سنگین‌تر می‌آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه درنظر گرفتن کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر قرار گرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: _«حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم می‌مونی!» بی‌آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره‌اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: _«شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: _«قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون‌نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون‌نوازی شما مثال زدنیه!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷