eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
سیل ویرانگر رسید و خانه ها ویران شدند آب، گل آلوده شد وَ ماهیان عطشان شدند آب گل آلوده ماهی های خوبی می دهد در پیِ این حادثِه تمساح ها گریان شدند این همه باران به ناگه کرد پر دریاچه را مرد و زن از این فراوانی بسی حیران شدند یک نفر از پشت میزش داد زد من بوده ام با تدابیری که کردم رودها درمان شدند شاهکاری کرده ام دریاچه ها پر آب گشت ابر ها هم چون مرا دیدند پر باران شدند کارگردان نمایش های هندی تا شنید گفت هندی ها مرید کشور ایران شدند @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_بیست_وششم عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد😳 و با
✍رمان زیبای 📚 🔻 آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخل‌ها را نمی‌سوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه‌ها می‌دوید و 🌴خوشه‌های خالی خرما🌴 را نوازش می‌داد و بارش‌های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر می‌شست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم می‌داد. روزهای آخرِ دی ماه❄️ سال 91 به سرعت سپری می‌شد و چهره بندرعباس را زمستانی‌تر می‌کرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بی‌رحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربان‌ترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز 🌱امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره‌ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده‌ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده‌های حریر ساده جایشان را به پرده‌های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده‌ای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز می‌گردد، همه چیز برای نصب پرده‌های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه‌مان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه‌ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: _«این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.» در تأیید حرف مادر، اشاره‌ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: _«مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگ‌تر میشه!» که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده‌های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن_«چقدر سنگینه!» کیسه‌ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه‌ها رفت و همچنانکه دست در کیسه‌ها می‌کرد، گفت: _«بجُنبید پرده‌ها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!» با احتیاط پرده‌ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختن‌شان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده‌ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای☕️ به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به پرده‌ها بود، چند قدمی عقب‌تر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره‌های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار می‌گرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده‌ها فراهم کرده بود؛ پرده‌هایی استخوانی رنگ با والان‌هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرح‌هایی نقره‌ای رنگ خودنمایی می‌کرد. حالا با نصب این پرده‌های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامن‌شان تا روی فرش‌های سرخ اتاق کشیده می‌شد،😇 فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه‌ای که خیال می‌کردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن _«خیلی قشنگ شده!»😌 رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: _«عبدالله هنوز برنگشته؟»😟 که عبدالله با چهره‌ای خندان از در وارد شد.😄 در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم:😜 _«تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: _«تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!» از شنیدن نام او خنده‌ی روی صورتم، به سرخی گونه‌هایم بدل شد ☺️🙈که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز می‌کرد، ادامه داد: _«کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.» مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: _«چه خبره؟ مهمون داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: _«آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش.» و مادر با گفتن_«خُب به سلامتی!» نشان داد دلِ مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 ساعتی به اذان ظهر🌇 مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: _«عبدالله! نمی‌دونی تا کِی اینجا می‌مونن؟» و عبدالله با گفتن_«نمی‌دونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: _«زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می‌دونستم چند روزی می‌مونن، چند شب دیگه دعوتشون می‌کردم که لااقل خستگی‌شون در بیاد. ولی می‌ترسم زود برگردن...» هر بار که خصلت میهمان‌نوازی مادر این گونه می‌درخشید، با آن همه سابقه‌ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می‌کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می‌کرد.😎😌 گوشی تلفن را برداشت📞 و همچنانکه شماره می‌گرفت، زیر لب زمزمه کرد: _«یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» می‌دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان‌نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می‌داد.👌 تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: _«نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟» که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: _«خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.» و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم💗☘ را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می‌داد که مادر صدایم کرد: _«الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه🍊 چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم: _«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _«الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم می‌دونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: _«بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت: _«نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی‌کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می‌گم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه‌اش به خنده افتاد😅 و با گفتن _«از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به بهانه‌ای شیطنت‌آمیز توجیه کرد.😆 با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه‌جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف‌های نهار را می‌شستم، 🍽💦فکرم به هر سمتی می‌رفت. به انواع میوه‌هایی که می‌خواستم بخرم، به شام و پا سفره‌هایی که می‌توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه‌مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می‌زد، دست بردار نبود. بی‌آنکه بخواهم، دلم می‌خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود،🙈🙊 انگار دل بی‌قرارم💓 از چیزی خبر داشت که من از آن بی‌خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را می‌نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: _«نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: _«تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می‌کنم.»😊 سپس لبخندی زد و گفت: _«بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.»😎😅 از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید😁 و با گفتن _«پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگِ ڪربلاے تو وقتے ڪہ مےشویم شب هاے جمعہ روضہ ے تو التیام ماسٺ شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
رسم پریدن را نفهمیدیم و ماندیم این درد تنهایی همیشه حقمان است 😔 ❤️ مجید قربانخانی ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برآورده شدن آرزوی برگزاری جشن دامادی شهید" مجید قربانخانی" برای پدر و مادرش 🔹مادر شهیدی که شکلات روی سر تشییع کنندگان می ریزد...😭 📸مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی پس از سه سال از شهادت، مراسم عقد پسرش را در معراج شهدا برگزار کرد. ❤️ مجید قربانخانی ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت‌های جانسوز مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بر بالای پیکر فرزندش😔 🔹استخوان های مجید من سوخته ، اینقدر نگید اینها برای پول میرن...😭 ❤️ مجید قربانخانی ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
rasoli-Haftegi941024-sangin (1).mp3
11.21M
❤️به عشق "بارون بارونه حال و هوای دل من" دعا نگاهی هم به ما کنید التماس دعا به حال ما عا کنید😭 🎤 حاج ‼️ ✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
fadaeian-Hojaji-960528-6.mp3
9.71M
❤️به عشق مجاهدی در راه علی میرسونی پیغام علی لب اگه تر کنه جون میدن در ره کشورم یاورای ✋ 🎤 حاج ✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
Shab09Moharram1397[08].mp3
6.61M
❤️به عشق ، مادری تو حرم گریونه با قد خم و پهلوی زخمی داره میخونه 😭😭 🎤 حاج ✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah