eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
1_68616660.mp3
10.8M
بیست و یکم فزت ورب الکعبه... ▪️قلبِ کعبه تَرَک برداشت! و درد بارید بر سر اهالی زمین!... و دنیا تازه با دردی به نام یتیمی آشنا شد! @asheghaneruhollah
💠دعای روزبیست و يكم ماه مبارک رمضان💠 .بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ الى مَرْضاتِكَ دلیلاً ولا تَجْعَل للشّیْطان فیهِ علیّ سَبیلاً واجْعَلِ الجَنّةِ لی منْزِلاً ومَقیلاً یا قاضی حَوائِجَ الطّالِبین. خدایا قرار بده برایم در آن به سوى خوشنودی‌هایت راهنمایى و قرار مده شیطان را در آن بر من راهى و قرار بده بهشت را برایم منزل و آسایـشگاه اى برآورنده حاجت‌هاى جویندگان 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
21.mp3
13.5M
✅ جزء 1⃣2⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
21.pdf
1.43M
✅ جزء 1⃣2⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
مسجد خموش و شهر، پر از اشکِ بی‌صداست ای چاهِ خون گرفته ی کوفه، علی کجاست؟ دل‌ها تمام، خیمه ی آتش گرفته‌اند صحرایِ کوفه شامِ غریبانِ کربلاست سجاده بی‌امام و زمین‌، لاله‌گون ز خون مسجد غریب مانده و محراب، بی‌دعاست باید به گریه گفت: علی حامی بشر باید به خون نوشت: علی کشته ی خداست #یا_علی 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هشتاد_وهشتم ظرف پایه‌دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی
✍️رمان زیبای 📚 🔻 و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: _«فقط نمی‌دونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن(علیه‌السلام)خدا جوابمون رو بده!»😒 و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند😭 و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: _«یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرف‌هایش بر دلم سنگینی می‌کرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد😟 و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم می‌کرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصه‌ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: _«الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم...»😒 دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: _«اگه نمی‌خواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمی‌زدی... تو که می‌بینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...»😭 باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: _«الهه جان! ببخشید، من فقط می‌خواستم...» و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی‌ام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: _«فکر می‌کنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً می‌دونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟»😭 از چشمانش می‌خواندم که اشک‌های بی‌امانم جگرش را آتش می‌زند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: _«الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!»😒 و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بی‌قرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصله‌ای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دل‌های من و غمخواری‌های صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد.😔😊 از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل🌺 را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم می‌نشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت می‌درخشید، کردم و پرسیدم: _«اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟» از هوشیاری زنانه‌ام 😌لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد:☺️😅 _«خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه می‌گیریم!» در برابر پاسخ صادقانه‌اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بی‌نظیرش، به جانم انرژی تازه‌ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده می‌کرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 روز تولد امام رضا (علیه‌السلام) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی🍰 آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری🍲 گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه‌مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی می‌شد که مجید به تماشای چشمان👀 غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: _«الهه!»😍 و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید: _«به چی فکر می‌کردی؟» در برابر پرسش بی‌ریایش، صورتم به خنده‌ای ملیح باز شد و پاسخ دادم: _«نمی‌دونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... 😊راستی اون روزی رو که برای من شله‌زرد گرفته بودی، یادته؟»☺️ از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: _«مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله‌زرد رو فقط برای تو گرفته بودم...😋 از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! 😃آخه نمی‌دونستم چه برخوردی می‌کنی. می‌ترسیدم ناراحت شی...»☺️ از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده‌ام قدری به وجد آمده و گوش‌هایم برای شنیدن بی‌قراری می‌کرد و او همچنان می‌گفت: _ «یه ده دقیقه‌ای پشت در خونه‌تون وایساده بودم و نمی‌دونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر می‌گشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!»😍😇 به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: _«وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمی‌دونستم چی کار کنم! 😅نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت می‌لرزید!»😍💓 سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: _«الهه! نمی‌دونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم می‌لرزید!»💓☺️ خندیدم😄 و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: _«وقتی شله‌زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!»😌💗 و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: _«اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم 🌴کربلا🌴رو می‌دیدم!» انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا می‌گفت: _«فقط به 💚گنبد امام حسین (علیه‌السلام)💚نگاه👀 می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم! می‌گفتم من به خاطر شما صبر می‌کنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!» محو چشمانش شده بودم😍 و باز هم نمی‌توانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن می‌گوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است😟😧 و عجیب‌تر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم می‌خواست تا به ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم! ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 💤 چشمان بی‌رنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معده‌اش که ازدهانش بیرون می‌ریخت، روی صورت سفید و بی‌رنگش هر لحظه پر رنگ‌تر می‌شد. هر چه صدایش می‌کردم جوابی نمی‌شنیدم و هر چه نگاهش می‌کردم حتی پلکی هم نمی‌زد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه‌اش از حرکت باز ایستاد.💔 جیغ‌هایی که می‌کشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک می‌طلبیدم کسی را نمی‌دیدم. 😫😵😭 آنچنان گریه می‌کردم و ضجه می‌زدم که احساس می‌کردم حنجره‌ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریاد‌های مجید که به نام صدایم می‌زد و قدرتی که محکم شانه‌هایم را فشار می‌داد، چشمان وحشتزده‌ام را گشود.💤😣💤 هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بی‌جان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود،😣 اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود 😢و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون می‌تابید. مجید با هر دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفته و با نفس‌هایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم می‌زد.😰 بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: _«خواب می‌دیدی؟»😧😞 با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعه‌ای، آتش درونم خاموش شد. می‌ترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: _«چه خوابی می‌دیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات می‌کردم و تکونت می‌دادم، بیدار نمی‌شدی و فقط جیغ می‌زدی!»😒 بغضم را فرو دادم و با طعم گریه‌ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: _«نمی‌دونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمی‌کشید...»😥😢 صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید: _«امروز بهش سر زدی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: _«صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده...» و باز گریه😭 امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم: _«مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...» و دوباره نغمه ناله‌هایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بی‌قرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونه‌های نمناکم را نوازش می‌داد و زیر لب زمزمه می‌کرد: _«آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!» تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزده‌ام قدری قرار گرفت.😣 از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر🌌 نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی می‌شد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بی‌قراری و بد خوابی می‌گذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند می‌شدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم: _«مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.» به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن «منم خوابم نمیاد.» از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. ✨وضو گرفتم، ✨بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شب‌های گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بی‌دریغ می‌بارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزه‌ای شده بود که هر روز دست نیافتنی‌تر می‌شد.😢🙏 سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان می‌چیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: _«تو بودی دیشب جیغ می‌زدی؟»😧 از اینکه صدای ضجه‌هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم😔 و او دوباره پرسید: _«باز خواب مامانو می‌دیدی؟»😒 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست 😢😔و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداریام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. 😞🚶‍♂️سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سالمم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم دیدم مجید سر به مهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن [پای اشک] روی میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که رد مژگانش مانده بود،😢 به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.😔 بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد:😊 _ «الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟» سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم 💚پیراهن مشکی💚 به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: _«چرا مشکی پوشیدی؟»😟 به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد:😒 _ «آخه امشب شب نوزدهمه!» تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی(علیه السلام) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: _ «نه کاری ندارم! به سالمت!»😊 و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم. پشت نرده های آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آنکه از درحیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد.😊👋 صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبار همان، آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد. 😍❤️😍 حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و همان جا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد.😣 برای دختری چون من که عاشق مادرم بودمسخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پرپر شدنگلهای زندگی اش باشم!😞😢 مادری که تا ماه پیش صدای قدم هایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاق ها استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که بی حضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود.😪😢 دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟😞🙁 باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟😔 مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه ناله های عاجزانه ام بی تفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریه های مظلومانه ام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم میشد؟😒😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
سلام خدمت همه ی دوستان عزیز ، طاعات و عبادات قبول... امشب 4 قسمت از ✍️رمان زیبای 📚 قرار داده شد.🌹(قسمت های 89 تا 92)
روزه هاے شهرِ بےحیدر بہ گریہ باز شد دشمنےهاے قدیمے باعلے ابراز شد شهرڪوفہ!نالہ ڪن از اینڪه مولاےتو رفٺ روزگارِ بےامیرالمؤمنین آغاز شد 😞😞😞😞😞 ✅ @asheghaneruhollah
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 السلام علیک یا امیرالمومنین،علی(علیه السلام) حیدر حیدر ،اول و آخره حیدر حیدر حیدر ساقی کوثره حیدر 🎤 حاج 🔺نوحه به یادماندنی 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
45.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 السلام علیک یا امیرالمومنین،علی(علیه السلام) سقوط میکند آل سعود خیلی زود👊 🎤کربلایی 🔺رجز خوانی طوفانی با نوای یا حیدر 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
💠دعای روزبیست و دوم ماه مبارک 💠 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرّین. خدایا بگشا به رویم در این ماه درهای فضلت وفرود آر برایم در آن برکاتت را وتوفیقم ده در آن برای موجبات خوشنودیت ومسکنم ده در آن وسطهای بهشت ای اجابت کننده خواسته ها ودعاهای بیچارگان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
22.mp3
13.04M
✅ جزء 2⃣2⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
22.pdf
1.43M
✅ جزء 2⃣2⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
سحر بیست و دوم.... ✍️ سحر بیست و دوم.... اولین سحر بدون علی است... و قلب زمین، برای هضم نداشتنش...در انقباضی سخت، درگیر شده است... ❄️دیروز...آینه خدا...روی زمین.... ترک خورده است... و دیگر هیییچ کس نیست، که چهره کاملی از خدا را، برایمان رونمايي کند... ❄️زمین... بی علی... فقیرترین مخلوق خداست... بیچاره زمین.... من مانده ام، دردهای عظیمی را که به خود دیده است...چگونه او را از گردش روزمره اش ... باز نداشته است؟؟ ❣️همه درد زمین یک سو... فراق علی... یک سو... و انتظار هزار ساله پسر علی... از سوی دیگر.... سرگیجه به جانش انداخته است.... و من... در این درد زمین ... همیشه، با او شریک بوده ام.... ❄️آخرین لیلةالقدر در پیش است.... و من... برای تسکین همه دردهای اهل زمین... قنوت می گیرم... اما... عظیم ترین غصه اش... همان آینه ترک خورده ایست...که باید ترمیم شود... ❄️تا زمین... "پسر علی" را رو نکند... هیچ آينه ای، توان ترسیم چهره خدا را، نخواهد داشت... ❄️باید برای عظیم ترین درد اهل زمین... دعا کنیم... برای ثروتی که داریم.... اما دستمان به او نمی رسد... ❄️باید تقدیرات زمین را... با دستان رو به آسمانمان عوض کنیم.... زمین.... با پسر علی... دیگر فقیرترین مخلوق خدا.... نخواهد بود!!! ❣️برای غربت پسر علی... دعا کنیم.... 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
ای یتیمان نخورید غصه ی نان شبتان نان و خرما را از امروز مجتبی(ع) دارد به دوش #جانم_ارباب_بی_حرمم بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امشب غوغا کنید! 🔻همیشه کنار گود بودی، ایندفعه وسط گودی! بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 قتل همسر دوم برای افشا نشدن اسرار؟! ✅ @asheghaneruhollah
💠دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان💠 اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَى القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین. خدایا بشوى مرا در این ماه از گناه و پاكم نما در آن از عیب‌ها وآزمایش كن دلم را در آن به پرهیزكارى دل‌ها اى چشم پوش لغزش‌هاى گناهكاران. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah