✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وششم
درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی ناشناس به نام 🔥نوریه🔥چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهتزده ما، توضیح داد:
_«خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم.
اینا اصالتاً ♨️عربستانی♨️هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن...»
که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود😡 شده بود، اعتراض کرد:
_«لااقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...»
و پدر با صدایی بلند جواب داد:
_«سه ماه نشده که نشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!»😡
چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد😳😳 شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود 😢و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانهاش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
_«من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.»😏😎
پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهرهام رفته بود که نگاه مجید لحظهای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشورهای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
_«من میخواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون میخواید با هم توافق کنید.»
از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:
_«من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.»😐
و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد:
_«هنوز حرفام تموم نشده!»😠
و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد:
_«اینا 📛 #وهابی📛 هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!»😏
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:
_«دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعهای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونوادهاش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعهای!»
نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونههایش از عصبانیت گل😠 انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد:
_«الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!»
بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریههای یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم😠 آرام گرفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
یازده قرن #غیبت و #خانهنشینی امام زمان ارواحناله الفدا ؛
نتیجه #گناه_دسته_جمعی ما مردم است ؛
که اگر از آن #توبه_همگانی نکنیم ؛
این دوران تاریکوسیاهِ پر درد و رنج غیبت تمام نخواهد شد ..!
👈 و امروز هم مولایمان نیامد....بازهم بخاطر گناه های من😔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
✅ @asheghaneruhollah
hsese_hozor.mp3
2.47M
🔖 حس حضور 🔖
🎤حجت الاسلام #محرابیان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#تفکر_انقلابی_امام_خامنه_ای
#مدافعان_حرم
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیکه گزارشگر اینترنتی بازی ایران و کانادا!
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نابغه قرآنی در عصر جدید 👌
قشنگ شگفت زده شدند
✅ @asheghaneruhollah
شاید تلخ ترین جوک سیاسی تاریخ و حتی قرن لقب بگیرد وقتی تنهاترین قربانی بمب اتم تاریخ، میانجی و فرستاده قاتل خویش و تنها استفاده کننده از بمب اتم تاریخ باشد برای حل معضل اتمی کشوری که #صلحآمیز بودن برنامه اتمی اش بارها تائید شده و فتوای شرعی رهبر دینی-سیاسیاش بر آن صحه می گذارد....
پ.ن: حالا ببینید پیامش رو با سخنان مقام معظم رهبری از روی میز برمیداره و کجا مخفی میکنه؟😂
راستی از گزینه های روی میز رسیدیم به زیر میز....😂
#من_دیپلمات_نیستم_یک_انقلابیام
#دست
#دستها
#زبان_بدن
#بادی_لنگویج
#دیپلماسی_عزت
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
رسانه ها خبر دادند "رهبر انقلاب چهارشنبه شب در مسجد مقدس جمکران حضور یافته و حدود ۲ونیم ساعت در شبستان در نزدیکی محراب مسجد به اقامه نماز و راز و نیاز مشغول بودهاند"
و فردای آن، در اتاقِ کوچکی در قلب تهران، با پاسخ محکم و منطقی به فرستاده ترامپ، اقتدار و عظمت اسلام را اثبات کرد
#یاصاحب_الزمان_عج_
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
#نخست_وزیر_ژاپن
💢چرا پس از #فتح_خرمشهر جنگ را ادامه دادیم؟
این روزها پس از سفر #نخست_وزیر ژاپن به ایران، تصویر دیدار پدر آبه با #رهبر_انقلاب در دوره جنگ تحمیلی دست مایه نفرت پراکنی و شبهه افکنی کسانی شده است که نه تاریخ #جنگ خوانده اند و نه در صورت #تجاوز خارجیان به ایران اهل دفاع از ناموس و وطن هستند و با اولین شلیک دشمن در #سوراخ_موش می مانند و یا از کشور فرار میکنند.
دبیرکل فعلی #نهضت_آزادی در پاسخ به پرسش مصاحبه کننده ای که از تعداد شهدای این حزب در جنگ تحمیلی پرسیده بود اینگونه پاسخ داد: هیچ
حالا همانها میگویند: چرا پس از #فتح_خرمشهر جنگ ادامه پیدا کرد و آن همه جوان!! و سرمایه از دست رفت؟
اگر ایران(آیت الله خامنه ای) آن زمان پادرمیانی #ژاپن را می پذیرفت این تعداد شهید برجای نمی ماند.
اما چند پاسخ ساده:
از ابتدای تجاوز #صدام_بعثی به ایران کشورها، شخصیتها و سازمانهای متعددی جهت پایان دادن به جنگ به دو کشور سفرکردند. البته چندین #قطعنامه در شورای امنیت تصویب شد اما بغیر از قطعنامه ۵۹۸ هیچ کدام به مرحله اجرا نرسید.
موضع ایران در تمامی دیدارها و گفتگوهای گروه های صلح #ثابت بود اینکه نخست باید #متجاوز مشخص شود دوم تضمین به بازگشت عراق به مرزهای قبلی و عدم آغاز تجاوز جدید.
پذیرش #صلح پس از فتح خرمشهر خیانت بود زیرا:
۱. مرزهای ایران تامین نداشت و نقاطی در شلمچه، طلائیه، فکه و قصر شیرین در اشغال عراق بود و نیز شهرهای سومار، نفت شهر و مهران عملا در اشغال دشمن بودند و امکان #آزادسازی این نقاط از راه مذکور، غیرمعقول به نظر میرسید و راهی جز ادامه جنگ وجود نداشت.
۲. شرایط شناسایی متجاوز (عراق) مشخص نبود.
۳. شهرهای آزاد شده همچون خرمشهر، به علت حضور دشمن در شلمچه، همچنان مورد تهدید بود. تحلیل نظامیان این بود که پذیرفتنپیشنهاد مذاکره یا صلح یعنی تجدد قوای مجدد صدام.
از همه مهمتر ایران ۲۷ تیر سال ۶۷ قطعنامه صلح را پذیرفت اما باوجود تعهدات بین اللملی کمتر از چند هفته یعنی ۴ مرداد سال ۶۷ سازمان مجاهدین (رجوی) با حمایت صدام مجددا به ایران حمله کرد.
اینکه به جامعه آدرس غلط بدهیم و ایران را مقصر جنگ و ادامه دهنده جنگ بدانیم چیزی جز #عقده_گشایی سیاسی نیست.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوبیست_وششم درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احسا
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وهفتم
مجید از چشمان دل شکستهام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنههای تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانهام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد:😠
_«نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!»
لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد:
_«خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!»
و با اشارهای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد:
_«شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!»😐
مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند.
لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداریام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد:
_«الهه جان...»
چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد:
_«الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!»
و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید:
_«امشب کجا میری؟»
با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن_«نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد.
مجید لحظهای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد:
_«خُب امشب بیا پیش ما.»
در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم:
_«حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.»
نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد:😒
_«دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:
_«امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.»
و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت.
دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت:
_«الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.»
همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم:
_«میخوام بخوابم.»😴
دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah