eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
97040803.mp3
4.34M
نینوایت شهر ری صحن و سرایت را مظهری دارالشفایت باصفا 🎤کربلایی زمینه شنیدنی دروصف حضرت عبدالعظیم حسنی 🌙شبتون امام حسنی 👇 🆔 @asheghaneruhollah
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🏴مراسم عزاداری ایام شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی 👈به کلام:حجت الاسلام #کریمی 🎤به نفس: #کربلایی_سعید_سلیمانی 📆چهارشنبه29خرداد ماه1398 🕖راس ساعت 21/30 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_وچهارم با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعد
✍️رمان زیبای 📚 🔻 مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: _«نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه‌اس.» و بعد با خنده ادامه دادم:😄 _«چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:😒 _«دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانه‌ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: _«حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: _«خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه‌ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس می‌خونه.»😒 سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: _«تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه‌هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده‌ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: _«مجید چی؟ اون چی کار می‌کنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد:😕😒 _«دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون می‌کشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: _«خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: _«گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش می‌مونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بی‌درنگ پرسید:😳 _«پیرهن مشکی‌اش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب می‌خورد، پاسخ دادم: _«نه!»😊 سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: _«هر روز صبح که مجید می‌خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می‌کنم که وقتی مجید بر می‌گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من می‌ترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی می‌کنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: _«من فکر می‌کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل‌هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال می‌کردم می‌فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!»😟😕 و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم:😊 💖_«عبدالله! مجید عاشقه!»💖 که من می‌دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداری‌های محرم گریه می‌کرد که گویی دل شکسته‌تر از پیش، دردهای پنهان در سینه‌اش را برای امام حسین (علیه‌السلام) بازگو می‌کرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: _«بگذریم، از خودت بگو!»😊 در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه‌اش نشست و پرسید: _«تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!»😉 از هوشیاری‌اش خنده‌ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین☺️ هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگی‌مان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: _«الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»😉😄 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 پرتقال 🍊و سیب🍎 را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم☺️ که با شیطنت خندید و گفت:😁 _«خیلی بد رد گم می‌کنی! اینجوری من بدتر شک می‌کنم! خُب بگو چی شده!» و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: _«هیچ خبری نیس! چقدر اذیت می‌کنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می‌داشت، تهدیدم کرد:📲😌☝️ _«الان زنگ می‌زنم از مجید می‌پرسم!» و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی‌آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمی‌رفت که عبدالله همچنان اصرار می‌کرد و می‌خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت‌های شیطنت‌آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» 😇اوج شادی برادرانه‌اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می‌کشیدم☺️ در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. 🚶‍♀️ یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره‌ای شاداب و چشمانی که زیر پرده‌ای از حیا می‌خندید،😁 به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس💴 نو را از جیبش در می‌آورد، گفت: _«مبارک باشه الهه جان!» و اسکناس‌ها را کف دستم گذاشت و با خنده‌ای مهربان ادامه داد: _«من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!»😍 سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم☺️🙈 که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: _«اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می‌کرد!» و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه‌اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن_«مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم🌃 را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بی‌گاهم نمی‌توانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی‌ها را سرخ می‌کردم که باز بوی ماهی🐟 سرخ شده، حالم را به هم زد.😣 شعله را کم کردم تا ماهی‌ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می‌کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند.😌 به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته‌های عزاداری به مناسبت 🏴شب عاشورا،🏴 عبور می‌کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می‌رسید و به قدری غمگین می‌خواندند که بی‌اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد😢 که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست می‌دادم و سخت‌تر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شب‌های امامزاده می‌بُرد و قلبم را بیشتر آتش می‌زد. شب‌هایی که فریب وعده‌های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه‌ها ضجه می‌زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه‌های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره‌های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره‌های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای🔥نوریه🔥 را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیه‌السلام) دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.😟😐 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
ای مگس ! عرصهٔ سيمـرغ ، نه جولانگه تُوست . . . یڪی از گرانترین پهبادهای جاسوسی ایالات متحده برفراز آسمان ایران اسلامی در لحظہ ی ورود منهدم شد . ✌️ @asheghaneruhollah
به ریتم ناناش ناش گلوبال هاوک شده تازه پیداش گلوبال هاوک میگفتن که با حال و ببین ریخته پرهاش گلوبال هاوک فوتاشاپیه موشکامون ولی باش گلوبال هاوک یه روزی یه پهپاد مغرور بود شده عین سمپاش گلوبال هاوک سیاهی چقد! قبل افتادنت میرفتی یه کارواش گلوبال هاوک ببر گنده لاتیتو جای دیگه که ریزی واسم داش گلوبال هاوک 💪 🔻 ✍️زهرا آراسته نیا ✅ @asheghaneruhollah
♦️واکنش ترامپ به ساقط شدن هواپیمای آمریکایی/ عقب نشینی از یاوه گویی های تهدید آمیز توئیت قبل رئیس جمهور آمریکا: 🔹این حادثه ممکن است یک اشتباه فردی بوده باشد. 🔹برایم سخت است که باور کنم این کار عمدی بوده است. 🔹احساسم این است، شاید هم اشتباه کنم، شاید هم درست باشد، احساسم این است که این اشتباه یک نفر بوده که کاری کرده که نباید می‌کرده است. مرتکب اشتباه شده است. 🔹نمی‌گویم که آن کشور اشتباه کرده است، بلکه یکی از افراد تحت فرماندهی اشتباه کرده است./فارس ✅ @asheghaneruhollah
ارزش پهباد منهدم شده سه برابر بودجه سپاه قدس برای اینکه اهمیت شکار پهپاد گلوبال هاوک RQ-4 رو متوجه بشید، بدونید که قیمت هر فروند آن ۲۲۲ میلیون دلار است آن هم در حالی که قیمت هر جنگنده F-16 فقط ۱۸ میلیون دلاره 222 میلیون دلار تقریباً سه برابر بودجه سپاه قدس است برای خنثی سازی بودجه 7 تريليون دلاری ارتش آمریکا در غرب آسیا، شکست تحقیر آمیزی که به استعفای ژنرال ماتیس فرمانده سنتکام تروریست ختم شد #انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️ #توسط_سامانه_سوم_خرداد #اقتدار_سپــاه #خدا_قوت #من_سپاهی_ام ✅ @asheghaneruhollah
پهپاد سرنگون شده دریک نگاه👌 نام پهپاد ۲۰۰میلیون دلاری آمریکا که امروز توسط سپاه ایرانیان شکار شد گلوبال هاوک بود. فارسیش میشود عقاب جهانی. نمادی از خودبزرگ‌بینی امپراطوری که جهانی شدن یعنی سلطه بر همه جهان را میخواست. صدای سقوط و خرد شدن استخوانهای این عقاب را شنیدی؟ منتظر سقوط عقابی باش که نماد دولت آمریکاست علی علیزاده #انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️ #توسط_سامانه_سوم_خرداد #اقتدار_سپــاه #خدا_قوت #من_سپاهی_ام ✅ @asheghaneruhollah
برای آنکه بدانید امروز هوافضای سپاه چه شاهکاری کرده حتما بخوانید اسپوتنیک: گلوبال هوک نه قابل رديابيست نه قابل سرنگونی؛ ایرانی‌ها #موشک فوق افسانه‌ای در اختیار دارند که افسانه‌های آمریکایی‌ها را می‌تواند به باد دهد وبگاه اسپوتنیک روسیه نوشت: 🔻#پهپاد گلوبال هوک پیشرفته ترین هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی است که آمریکایی‌ها مدعی بودند قابلیت عبور از همه نوع سیستم‌های راداری را دارد و با توجه به امکان پرواز در ارتفاع بالای شصت و پنج هزار پا و سرعتی بالا ونوع آلیاژ ساخت آن به هیچ وجه نه قابل ردیابی است و نه توسط هیچ سیستم پدافندی ای قابل سرنگونی می باشد. 🔻می‌توان گفت سرنگونی این هواپیما به نوعی نشان می‌دهد که ایرانی ها نوعی موشک فوق افسانه‌ای سری ای در اختیار داشتند که افسانه‌های آمریکایی ها را می تواند به باد دهد. #انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️ #توسط_سامانه_سوم_خرداد #اقتدار_سپــاه #خدا_قوت #من_سپاهی_ام ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_وششم پرتقال 🍊و سیب🍎 را در پیش دستی چینی گذاشتم و با
✍️رمان زیبای 📚 🔻 کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد.🚶‍♂️😍 با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ🍍 بود و با دست دیگرش پاکت میوه‌های پاییزی😋 را حمل می‌کرد. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می‌خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشم‌هایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه‌های امام حسین (علیه‌السلام) گریه کرده است. دست‌هایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: _«مجید جان! شام حاضره.»😊 دیس سبزی پلو و ظرف پایه‌دار قطعه ماهی‌های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: _«بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!» و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: _«قابل تو رو نداره!»😍 چقدر دلم برای این شب‌های شیرین زندگی‌مان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد😌 و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: _«از دخترم چه خبر؟»😉 به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: _«از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!»😌 که هنوز دو ماه از شروع بارداری‌ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر می‌خواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی می‌کرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس می‌کردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر می‌خندید، ولی دلش جای دیگری پَر می‌زد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: _«مجید! دلت می‌خواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم می‌رفتید هیئت؟»😒 و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه‌ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: _«خُب حتماً پارسال که من تو زندگی‌ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری می‌خوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...»😕 که با کلام پُر از گلایه‌اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: _«الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می‌دونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟»😒 و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم می‌سوزد که نه دوری مرا طاقت می‌آورد و نه عشق امام حسین (علیه‌السلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده‌ای از غم خندید و ادامه داد: _«اگه امام حسین (علیه‌السلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!»😢😊 و من چطور می‌توانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب 🌺اهل سنت🌺 را هموار می‌کرد و خوب می‌دانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم. بعد از شام در آشپزخانه ظرف می‌شستم و او پای تلویزیون 📺نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه‌های شام شهادت امام حسین (علیه‌السلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه‌ها و صحنه‌های کربلا، بی‌صدا گریه می‌کرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می‌دانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شب‌های قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم می‌برد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: _«مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟» به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: _«الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیه‌السلام) از دستم شاکی میشه.»😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی‌اش را با مهربانی دادم: _«مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!» و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی‌درنگ جواب داد:😊 «الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!» سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: _«الهه جان! تو نمی‌خواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!»😊😍 ولی خوب می‌دانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته‌های عزاداری در خیابان‌ها سینه می‌زد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و 🏴صبح عاشورا،🏴به هر زبانی بود راضی‌اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم می‌خواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به که انجام می‌داد، و می‌دانستم که همین روضه‌ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر می‌کند. روی تختم دراز کشیده و پیشانی‌ام را با سرانگشتانم فشار می‌دادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور🔥نوریه،🔥دلم را لرزاند.😰 از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم می‌زد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما می‌آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: _«شوهرت خونه‌اس؟» و چون جواب منفی‌ام را شنید، چشمان باریک و مشکی‌اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی‌اش را پرسید: _«میشه بهش اعتماد کرد؟» و در برابر نگاه متعجبم،😳 با لبخندی شرارت بار ادامه داد: _«منظورم اینه که با ارتباط نداره؟ یا مثلاً با یا ارتباط نداره؟» مات و متحیر😧😳 مانده بودم که چه می‌پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی‌ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: _«برای چی باید با شیعه‌ها ارتباط داشته باشه؟»😧 ابروی‌های نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد: _«می‌خوام بهت یه چیزی بگم، می‌خوام بدونم شوهرت فضولی می‌کنه و به کسی گزارش میده یا نه؟»😏 از این همه محافظه کاری‌اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: _«نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!» و تازه جزوه کوچکی📓 را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: _«این اعلامیه رو یه 🔥عالم وهابی🔥 توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.» و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه‌هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد: _«این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)!... » حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم:😧😳 _«حالا چرا باید امروز شادی کرد؟» نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: ادامه👇
ادامه 👇👇 با حالتی فاضلانه پاسخ داد: _«برای با که این گذاشتن! مگه نمی‌بینی تو کوچه خیابون چی کار می‌کنن و چجوری الکی گریه زاری می‌کنن؟ ببین الهه! ما باید کار انجام بدیم تا متوجه شه اون چیزی نیس که این با نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که اصلاً ! فقط یه مشت که خودشون رو به می‌چسبونن!» برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و تازه متوجه شدم منظورش از 👈رافضی‌ها همان شیعیان است👉 و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه‌ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرف‌های بی‌سر و تهی که به نام اسلام سر هم می‌کرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: _«حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.» و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه 💥اشاعه دین اسلام💥 می‌کشم، از پله‌ها پایین رفت..... ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور 😭 بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع که اولین غـم من ، آخـرین نـگاه توبود وداع تنها یک کلمه است اما آبستن تمام دلتنگی ها و داغ های دنیاست ... 🌷 شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️ 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
چه صحنه ای بشود یک شب زیارتی و ... من و ضریح تو و عقده های یک عمرم شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️ 👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سانسور سریال با فشار دولت❗️ 🔻دیشب قسمت دوازدهم سریال بازپخش شد، درحالی که باید قسمت سیزدهم پخش می شد و همچنین شبکه ۳ زیرنویس کرد که قسمت سیزدهم سریال آماده نشده و به همین دلیل پخش نمی شود؛ ♨️اما نکته جالب اینجاست که درآنچه خواهید دید ٬ قسمت سیزدهم مربوط به نفوذ در دولت را بیان می کرد که امشب حذف شده بود و سانسور شد‼️ چرا باید فیلمی که براساس واقعیت هست، قسمتی از آن به دلیل خوشایند نبودن دولتی ها سانسور شود⁉️ نفوذ نفوذ است؛ هرکجا که می خواهد باشد، باشد ولی این حق مردم است که بدانند؛ نه اینکه سانسور شود‼️ 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #سیاسی ترین کتاب سال97 ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای تنظیم و گرد آ
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #عمامه_های_خاکی ✍️اثر مسعود بختیاری چندسالی است دشمنان #انقلاب ،با استفاده از حربه های مختلفی سعی برجدایی مردم از روحانیت اصیل و انقلاب اسلامی نموده اند،درحالیکه بسیاری ازهمین قشر با تعامل فقه و خدمت،موفق به کسب مدال #شهادت شده اند. #عمامه_های_خاکی روایتی از ده تن از شهدای #طلبه است که به این افتخار نائل شده اند.. 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
❌مواظب عملیات روانی باشید 🔴توییت ترامپ: دیشب می‌خواستیم سه نقطه مختلف در ایران را هدف بگیریم، وقتی پرسیدم چندنفر میمیرند؛ گفتند ۱۵۰ نفر. ده دقیقه قبل از حمله، آن را متوقف کردم.. ❓چند نفر را در سراسر جهان اواره کردید و کشتید؟؟‌؟ مگر نگفتید دلتان برای تروریست ها سوخت ؟؟ 👈تو اگر میتوانستی بزنی به امروز کشیده نمیشد ... ای 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🎥⭕️ ترامپ : ده دقیقه قبل از حمله به ایران آن را متوقف کردم!!! در حقیقت تو اون ده دقیقه جان اسرائیل رو نجات دادی 😁 👇 ✅ @asheghaneruhollah