ادامه #قسمت_صد_و_سی_وهشتم
👇👇
با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
_«برای #مبارزه با #بدعتی که این #رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار #تبلیغاتی انجام بدیم تا #همه_دنیا متوجه شه #اسلام اون چیزی نیس که این #رافضیها با #گریه_و_زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که #شیعهها اصلاً #مسلمون #نیستن! فقط یه مشت #کافرن که خودشون رو به #امت_اسلامی میچسبونن!»
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم
منظورش از 👈رافضیها همان شیعیان است👉 و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانهای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم.
دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بیسر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت:
_«حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.»
و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه 💥اشاعه دین اسلام💥 میکشم، از پلهها پایین رفت.....
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوشصت_وهشتم نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوشصت_ونهم
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد:
_«تو این کتابها رو بخون تا #اطلاعات #دینیات افزایش پیدا کنه! ما همهمون به عنوان یه #مسلمون وظیفه داریم به هر وسیلهای که میتونیم برای نابودی این #رافضیها تلاش کنیم تا #اسلام از #شرّشیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس #به_یه_روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات #مالی داره، #اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره 🇸🇾سوریه و 🇮🇶عراق و 🇦🇫افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این #رافضیها رو به جهنم بفرسته!»
و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان 🔥نوریه🔥بیرون میزد و به نام #جهاد_در_راه_خدا، ریختن خون مسلمانان #شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود.
هر چند از ترس توبیخ پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانیاش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانهام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانیاش، کتابها را روی میز شیشهای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد:
_«فقط این کتابها با هزینه #بیتالمال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی #ثوابش شریک شی!»
و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم😣 که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگ پریدهام فهمید حوصله خطابههایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گریاش را جمع کرد و رفت.... و من بار دیگر روی کاناپه افتادم.
حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد. صورتش از غیظ غیرت سرخ شده😡 و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر🍶 و ظرف خرما🍠 بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان🍪 و شیشه عسل🍯 کنارم نشست.
به روی خودش نمیآورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید:
_«دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟»😠
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم😣 که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:😒
_«دیشب ساعت هفت🕖 بود
که 😈برادرهای نوریه😈 اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید🔑 داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم.😧یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.»
صورتش هر لحظه برافروختهتر 😠میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش میگرفت😡 و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینهاش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
_«الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!»😡
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
⭕️کسی که موجب نفوذ سیاسی اقتصادی دشمن در مملکت اسلامی شود، خائن است
♦️ اگر بعضی از رؤسای دولت اسلامی یا بعضی از نمایندگان دو مجلس موجب #نفوذ سیاسی یا اقتصادی بیگانگان بر مملکت اسلامی گردند، به طوری که از این نفوذ بر اساس #اسلام یا بر #استقلال مملکت ولو در آینده ترس باشد، (این رئیس مملکت یا نماینده) #خائن است و فرضاً هم که متصدی شدن آن مقام برایش حقّ باشد از مقامش ـ هر مقامی باشد ـ منعزل می گردد.
♦️ بر امت اسلامی است که ولو با مقاومت منفی مانند ترک معاشرت و ترک معامله با او و روگردان شدن از او به هر وجهی که ممکن است او را #مجازات نمایند و در اخراج او از تمام شؤون سیاسی و محروم نمودن او از حقوق اجتماعی، اهتمام ورزند.
📚 تحریرالوسیله امام(ره)، جلد۱، احکام دفاع از اسلام و قلمروی آن، مساله ۹
#رئیس_جمهور_خائن
#دولت_بی_لیاقت
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#عید_غدیر_خم_مبارک #به_جز_از_علی_نباشد_به_جهان_گره_گشایی #یا_علی ❤️ 🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب
#یاباب_الحوائج
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و نهم : #شهید_مهدی_باکری
💥عزیزانم اگر شبانه روز شکر گزار #خدا باشیم که نعمت اسلام و امام بما عنایت فرموده بازهم کم است..آگاه باشیم که #صدق_نیت و #خلوص_در_عمل تنها چاره ساز ماست..بدانید #اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست..
#خدایا_مرا_پاکیزه_بپذیر
🔻12 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah