#آجر_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
ز سوز غم پر پروانه مےسوخت
ز داغ لاله اے گلخانه مےسوخت
ز آواے، جواد، آن جان زهرا
نهال گلشن جانانه مےسوخت
#شهادت_امام_محمد_تقی_ع
#تسلیت_باد
🌷 📌 #_چــلہ_دعای_عهد؛ 🌷
روز1️⃣1️⃣
⚫️چهل #شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و #صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
ahd_farahmand_www.jahaniha.com_1.mp3
1.78M
#مشق_عاشقی
#چله_نوکری
🌷 📌 #_چــلہ_دعای_عهد؛ 🌷
🎤بانوای گرم:
✨استاد فرهمند
⚫️چهل شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #عمامه_های_خاکی ✍️اثر مسعود بختیاری چندسالی است دشمنان #انقلاب ،با
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
📕کتاب #یک_خوشه_انگور_سرخ
✍️اثر فاطمه سلیمانی ازندریانی
نویسنده در این کتاب ام فضل (لعنه الله علیه) را به عنوان راوی کتاب انتخاب کرده است و سعی کرده با نگاهی تازه به نقش او به عنوان یک شخصیت منفور و درعین حال ترسو و ناتوان در انتخاب میان خیر و شر،روایتی دست اول از زندگی امام هشتم و نهم شیعیان بیان کند،اما هنر او در روایت را باید در به تصویر کشیدن درون کاخ عباسی و نیز درون ذهن خود به عنوان عضوی تراز اول از آن و نیز ترسیم سیمای دو خلیفه عباسی از سویی و نیز ترسیمی از سیمای امام شیعه و سیره و زندگی و منش اخلاقی او از سوی دیگر دانست.
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب دوازدهم : #شهید_علی_اکبر_دهقان 👈 شهیدی که
(شهیدی که سر بی تنش سخن گفت)
در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپ شت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر "یاحسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم....
یاعلی مدد.
—————————
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب دوازدهم : #شهید_علی_اکبر_دهقان
👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت ...
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻29 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب دوازدهم : #شهید_علی_اکبر_دهقان 👈 شهیدی که
شهید دیشبمون که به دلیل کم کاری حقیر قرار داده نشد...
❌مسولین مملکت خوب بخوانند....
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب دوازدهم : #شهید_بروجعلی_شکری
👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد ...
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻27 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_وچهاردهم هر چه دور اتاق چشم میچرخاندم،👀 دلم راضی نم
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وپانزدهم
البته روزی که از خانه میآمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علیالحساب مجید لامپ بزرگی💡 به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهاییمان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند.
اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانهاش را ترک میکردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم.😔 حالا همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباسها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که میگذشت بیشتر متوجه میشدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیلهای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم.😒 باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه مینوشتم و انگار باید از نو جهیزیهای برای خودم دست و پا میکردم.
با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند چقدر از مجید خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم😔 و باز هم در این شرایط سخت، 💖توکلم به پروردگار مهربانم بود.💖 من و مجید انتخاب عاشقانهای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را میدادیم که او به حرمت عشق به 🌸تشیع🌸و من به هوای محبت😍 این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بیمهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظهای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید.
در یک دستش چند پاکت میوه🍊🍏🍇 و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده🍛🍛 و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانهاش لبه لگن را کنترل میکرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:😍😊
_«مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.»☺️✌️
و فرصت نداد تشکر کنم که کیسهها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پلهها پایین میرفت، تأکید کرد:
_«به این کیسهها دست نزن! سنگینه، خودم میام.»😉
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وشانزدهم
در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی🍽 در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانهام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود. 😊مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعتهاش برایم میگفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:
_«فکر نمیکردم امروز مغازهها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمیگردی!» آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خستهای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:
_«اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازهها باز بودن.»😊
سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:
_«اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!»
و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:
_«حالا چقدر شد؟»😧
به آرامی خندید😃 و همچنانکه به سراغ پاکت میوهها میرفت تا برایم پرتقالی🍊 بشوید، پاسخ داد:
_«تو چی کار به این کارها داری؟»
که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:
_«یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟»🙁
که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:
_«توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!»😊
ولی حدس میزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:
_«مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.»
همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگیاش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:
_«خُب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو میخرم!»
و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغههای مردانهاش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم:
_«مگه هنوز تو حسابت پول داری؟»😕
به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانیام را داد:
_«تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم.»😉
و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانهای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند😔 که گردنبندم را باز کردم،👌 گوشوارههایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زدهاش، مردانه حرف زدم:😐
_«من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیهاش رو بفروش.»
که از حرفم ناراحت شد😒 و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:
_«یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیهاس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!»
سپس تکیهاش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:
_«قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم.»😊
و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:
_«مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!»😒
سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:
_«مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah