✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وشانزدهم
در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی🍽 در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانهام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود. 😊مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعتهاش برایم میگفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:
_«فکر نمیکردم امروز مغازهها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمیگردی!» آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خستهای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:
_«اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازهها باز بودن.»😊
سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:
_«اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!»
و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:
_«حالا چقدر شد؟»😧
به آرامی خندید😃 و همچنانکه به سراغ پاکت میوهها میرفت تا برایم پرتقالی🍊 بشوید، پاسخ داد:
_«تو چی کار به این کارها داری؟»
که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:
_«یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟»🙁
که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:
_«توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!»😊
ولی حدس میزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:
_«مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.»
همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگیاش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:
_«خُب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو میخرم!»
و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغههای مردانهاش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم:
_«مگه هنوز تو حسابت پول داری؟»😕
به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانیام را داد:
_«تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم.»😉
و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانهای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند😔 که گردنبندم را باز کردم،👌 گوشوارههایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زدهاش، مردانه حرف زدم:😐
_«من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیهاش رو بفروش.»
که از حرفم ناراحت شد😒 و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:
_«یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیهاس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!»
سپس تکیهاش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:
_«قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم.»😊
و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:
_«مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!»😒
سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:
_«مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah