eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💢عظمت روز عرفه ✅ یک نفر در روز عرفه، می کرد. امام سجاد علیه‌السلام به او فرمودند: 《آیا در مثل چنین روزی، از غیر خدا درخواست می‌کنی؟! درحالی که در این روز، برای بچه‌هایی که در مادران هستند هم، با اینکه عملی انجام نداده‌اند، امید سعادت و خوشبختی می‌رود》 📚بحارالانوار، جلد ۹۶، صفحه ۲۶۱ ✅ @asheghaneruhollah
متن دعای عرفه.pdf
259.8K
📖 متن دعای عرفه همراه با ترجمه بصورت pdf جهت سهولت در قرائت دعا برای عزیزانی که ممکن است در مراسم دسترسی به مفاتیح نداشته باشند...
1_23092201.mp3
5.28M
اَللّهُمَّ‌صَلِّعَلی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ: 🔹خدا هر گناهی باشه 🔹به حسین می‌بخشه 🍃هیچکی ناامید نباشه 🍃به حسین می‌بخشه 🔹خدا هرچی روسیاهو 🔹به حسین می‌بخشه 🍃منِ افتاده به چاهو 🍃به حسین می‌بخشه 🔹بنده های بی‌پناهو 🔹به حسین می‌بخشه ❤️ @asheghaneruhollah
1_91114540.mp3
17.6M
هرچی کلیدتوعالمه خداسپردبه ((فاطمه🌷🌷🌷)): 🎤🎤مداحی توسط حاج محمد یزدخواستی 🎼به سرازیری باب القبله توسرازیری قبرم آقا منوتنهانگذار به شلوغیِ شبای جمعت توشلوغیِ قیامت جانان منوتنهانگذار @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیستم : #شهید_محمد_ممیوند 💠 شهیدی که روز ت
تولد و شهادت روز عید قربان موذن اذان روز جمعه 5 مهر ماه که مصادف با عید قربان بود را سر داده بود که به "غلامعباس " مژده دادند که صاحب پسری شدی و او دستش را به سمت آسمان گرفت و خدا را شکر کرد و نامش را "محمد" گذاشت. "صغری ترابی سفیدابی" با بیان اینکه محمد پسر خوبی بود و با خودش خیر وبرکت آورد می گوید: پدرش همیشه می گفت محمد و احمد از سرما زیاد هستند و خدا به ما لطف کرده که بچه هایی به این خوبی داده است. او می گوید: غلامعباس خیلی از بچه هایش راضی بود و طاقت ناراحتی هیچکدام از آنها را نداشت و خدا خیلی دوستش داشت که پیش از شهادت محمد و احمد فوت کرد و غم از دست دادن آنها را ندید. همیشه همه را خواندن نماز و شناخت خداوند دعوت می کرد و به مردم کمک می کرد. مادر با شیرین زبانی اینها را می گوید. نمی توانستی در کوچه و محله پیرزن یا پیرمردی را ببنی که نیاز به کمک دارند و محمد کنار آنها نباشد. اگر پیرزنی وسیله ای خریده بود و توان جابجا کردن آن را نداشت محمد با علاقه وسایل را می گرفت و به خانه او می برد و افراد سالمند همیشه او را دعا می کردند. لبخند روی لبهای مادرمی نشیند و شمرده شمرده ادامه می دهد: یادم هست در گلدسته زندگی می کردیم آن روزها محله گلدسته روستایی و خاکی بود. محمد4-3 ساله بود و در کوچه با خاک و شن و ماسه بازی می کرد و با استفاده از سنگ و چوب باغ می ساخت که عفت دختر همسایه آمد و باغ کوچک او را خراب کرد و محمد با خاک انداز به سر او کوبید و سر دخترک شکست و مادر بچه سرو صدای زیادی کرد و پدر عفت با چوب می خواست سر محمد را بشکند که آرامشان کردم و او را به درمانگاه بردم. او با لهجه شیرین اراکی می گوید: شما یادتان نمی آید آن روزها دارو و درمان شکستگی سر اینطور نبود و بخیه نمی زدند سر را با دارویی به نام "دواگلی" یا "مرکوکورم" تمیز می کردند و روی زخم را پودر پنی سیلین می ریختند تا عفونت نکند و هر روز پانسمان را با همین دارو عوض می کردند و من عفت دختر همسایه را یک هفته در خانه خودمان نگهداشتم و سرش را پانسمان کردم تا خوب شد اما محمد هرگز از کارش عذرخواهی نکرد و می گفت اگر باغ مرا خراب نمی کرد من او را نمی زدم حتی سال ها بعد که محمد سرباز بود عفت می گفت خوب کردم باغت را خراب کردم و محمد می گفت من هم خوب کردم سرت را شکستم ... از اولین گروه سربازان جمهوری اسلامی بود ابتدایی و راهنمایی را در گلدسته خواند و بعد از سوم راهنمایی درس را رها کرد و در کارخانه بوتان شروع به کار کرد. فاطمه ممیوند خواهر شهیدان این را می گوید و ادامه می دهد: همان سال بود که زمزمه های انقلاب بین مردم شنیده می شد و محمد و چند نفر از کارگران اعلامیه ها و عکس امام خمینی را پخش می کردند مسئولان فهمیدند و آنها را اخراج کردند اما با پیروزشدن انقلاب آنها را به کار دعوت کردند اما محمد قبول نکرد و به کارخانه بوتان برنگشت. فاطمه ادامه می دهد:محمد از اولین گروه سربازان بود که در جمهوری اسلامی به خدمت اعزام شدند. آن روزها سربازی یک سال بود و در همان سال در کنار خدمت اول دبیرستان را خواند و گواهینامه رانندگی اش را گرفت و در زمان خدمت به آچار فرانسه معروف شده بود و هر کاری در پادگان به او محول می شد را به نحو احسن انجام می داد و بعد از پایان خدمت در سپاه پذیرش شد و ازاولین اعضای سپاه پاسداران بود محمد در عملیات آزاد سازی خرمشهر مجروح شد انگار همه رزمنده های دوران جنگ یک ویژگی مشترک داشتند و حتی پس از مجروح شدن هم نمی توانستند درخانه بمانند و به محض اینکه کمی بهتر می شدند با اشتیاق به جبهه بر می گشتند. بهاره ممیوند خواهر دیگرشهید یک جزء قرآنی که هر شب می خواند را تمام می کند و می گوید: درعملیات بیت المقدس در آزاد سازی خرمشهر از ناحیه زانو مجروح شد و باعث شد 3 ماه در بیمارستان و خانه بماند و در همه مدتی که خدمت می کرد فقط همین سه ماه در تهران بود و بقیه زمان را درجبهه ها با مسئولیت های بالا خدمت می کرد اما هرگز از خودش و مسئولیت هایش در خانه تعریف نمی کرد. مادر درمورد محمد می گوید: محمد شاگرد "حجت الاسلام کافی" بود خیلی با محبت بود و به من و پدرش و همه بزرگترها احترام می گذاشت و به همه سفارش می کرد که قدر پدر و مادرها را بدانید و دخترهایم هم به توصیه های او گوش کردند و همیشه مراقبم هستند و از من پرستاری می کنند و اگر دخترهایم نبودند حتما سال ها پیش مرده بودم. مادر شهیدان می گوید: محمد روز عید قربان به دنیا آمد و روز عید قربان هم درگلدسته تشییع شد آن روزها من قوی تر بودم برای شناسایی به سرد خانه رفتم آنجا مادر شهیدان را راه نمی دادند من گفتم خاله شهید هستم و رفتم و محمد را دیدم و روز عید قربان با حضور تعداد زیادی از اهالی گلدسته تشییع شد و درامامزاده عباس(ع) دفن شد. —————————————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب بیستم :
💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد. @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد. #عید_رهایی #وقت_بریدن_از_خود ✅ @asheghaneruhol
. حضرت باقر(علیه‌السلام) فرمودند: در روز عيد قربان... هيچ كارى بهتر از اين نيست كه: - خونى ريخته شود(قربانى) - و يا در راه نيکی به پدر و مادر قدمی برداشته شود - و يا از خویشاوندی كه قطع رابطه نموده با كمك مالى از مازاد زندگى، دلجویی شود و به او سلام کند - و يا كسى از قربانى خود، بخورد و اطعام کند و همسايگان يتيم و بى چيز و بندگان را براى خوردن باقيمانده‌اش دعوت كند - و به اسيران، سركشى و رسيدگى نمايد. . 📚الخصال، جلد۱، صفحه۲۹۸ ... 💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد. @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️ 💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟ ✅پیشنهاد دانلود تقدیم به همه ی دوستداران ولایت و محبین حضرت علی(ع)🌹 ده شب مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت 👈دوستان حجم فایل های صوتی بسیار کمه و واقعا زیبا و دلنشینه با کیفیت بالا ❌حیفه گوش ندهید 👌تا عید غدیر هر روز یک فایل 👊 شیعه باید از امامش دفاع کند @asheghaneruhollah
مـا از تو بہ غیر از تو نداریم تمنــا 😔💔 حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.... ——————————————————- ✍️ #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛ شب 1️⃣2️⃣ ⚫️چهل #شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و #صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️ #یا_علی بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وبیست_وهشتم نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اض
🌴 🌴 سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: _«الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!»😒 باز کمر دردم شدت گرفته😣 و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: _«امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.»😕 نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم:😊 _«من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: _«ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم!»😒 و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: _«از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: _«چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: _«نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...»😒 و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: _«ولی فکر کنم مزاحم شدم.»😔 و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: _«کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!»😊 ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: _«ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم.»😊 سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: _«من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!»😍 و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: _«منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!»😒 و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد.😇 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah