🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و پنجم : #شهید_جاوید_الاثر_احمد_متوسلی
بعد از یک هفته ماندن در زندان که مملو از خاطرات و گرمای خاصی بود، زندانبان آمد و گفت که ما را از زندان میبرند و باید خودمان را آماده کنیم. 5 نگهبان به ما نزدیک شدند. 3 نفر از آنها کیسههایی را روی سر ما کشیدند. این رویه معمول آنجا بود. آنها دست ما را بستند. ما را یک به یک سوار جیپ کردند. از لابهلای پارچههایی که روی سرمان کشیده بودند میتوانستیم کمی نور را احساس کنیم. آنها ما را در جایی نزدیک به "کارنتینا" بردند که در مجاورت زندانمان قرار داشت. آنها مجبورمان کردند صف بکشیم و کنار صخرههای نزدیک دریا بایستیم.
ناگهان صدای تیر گلولههایی را شنیدیم که شلیک شد. حس کردم جنازه افرادی کنارم روی زمین افتاد اما گلولهای به من نخورده بود. شنیدیم که در اطرافم عدهای فریاد و ناله میکردند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه شنیدم یکی از تیراندازها به من گفت "این را بهعهده من بگذار". لحظهای فکر کردم آن خودش میخواهد مرا اعدام کند. اما شانههای من را گرفت و من را بهسمت جیپ برد، این در حالی بود که تیراندازی همچنان ادامه داشت. بعد از چند دقیقه موتور جیپها روشن شد و من را به زندان زیرزمینی برگرداندند. آن موقع اواخر ژانویه 1983 بود».
روایت عیسی ایوبی احتمالات شهادت این دیپلماتها را بار دیگر در رسانهها مطرح ساخت و افراد مختلف در اظهارنظرهای متفاوت تلاش کردند بهخاطر بیاورند که احتمال شهادت این دیپلماتها نیز جزو احتمالات قوی سرنوشت این پرونده است.
البته سید رائد موسوی فرزند جاویدالاثر سید محسن موسوی در مورد اظهارات ایوبی نیز گفته بود: «من با عیسی ایوبی که مطالبی در رابطه با همسلول بودن با چهار دیپلمات ربودهشده ایرانی عنوان کرده است، یکی دو سال پیش ملاقات کردهام و با هم مفصل صحبت کردیم. متأسفانه صحبتهای ایشان با هیچ کدام از اسناد و مدارک و روایات دیگر تطابق ندارد».
** باید احتمال زندهبودن دیپلماتها را را بالا بدانیم
سید رائد موسوی فرزند جاویدالاثر سید محسن موسوی که بهعنوان دبیرکل انجمن حمایت از دیپلماتهای ربودهشده ایرانی در جریان جزئیات پرونده حقوقی و پیگیریهای سیاسی و بینالمللی این چهار دیپلمات بوده است، در گفتوگو با خبرگزاری تسنیم میگوید:
«تا وقتی سندی مبنی بر شهادت این عزیزان بهدست نیاوردهایم باید احتمال زنده بودن آنان را بالا بدانیم". او میگوید: در هر دادگاه دنیا بروید با این شرایط قاضی هیچ وقت حکم شهادت نمیدهد. اجازه نمیدهد ارث و میراثی تقسیم شود. اگر همسری داشته باشد اجازه نمیدهد ازدواج کند، چون شرعاً، عرفاً و قانوناً اینها حکم زنده را دارند.
سند برای زنده بودن به این معنا که فیلم و عکس از زندان اینها داشته باشیم، نداریم ولی از دو حالت خارج نیست:
1 ــ همان روز اول بهشهادت رسیدند: در این زمینه سناریویی نقل میشود که میخواستند بعد از اسارت آنها را منتقل کنند، یکی از اینها میگوید که حاج احمد میخواسته یکی از نگهبانها را خلع سلاح کند و ایشان را شهید میکنند و درگیری میشود و همه زخمی میشوند؛ این حادثه با سه چهار روایت مختلف مطرح میشود.
2 ــ همچنان در اسارت هستند: سید رائد موسوی میگوید: «حداقل سه مورد داریم زندانیانی که از فلسطین اشغالی آزاد شدند بهطرق مختلف نقل کردند که "ما در نقل و انتقال افرادی را دیدیم و آنها یکجوری به ما منتقل کردند که «ما ایرانی هستیم و شما بروید به سفارت ایران بگویید که ما را اینجا دیدهاید". مورد آخر هم همین زندانی یونانی بود که منبع نقلکننده آن هم نشریه خارجی رأی الیوم بوده است».
به هر صورت، آخرین اخبار و گزارشهای رسمی در ایران حکایت از آن دارد که دیپلماتهای ایرانی زنده هستند و در زندانهای رژیم صهیونیستی به سر میبرند.
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و پنجم : #شهید_جاوید_الاثر_احمد_متوسلی
شواهد زنده بودن و اسارت در اسرائیل
با وجود اقدامات متعدد جمهوری اسلامی برای آزادسازی دیپلماتها طی سه دهه اخیر، هنوز اطلاع دقیقی از سرنوشت این افراد وجود ندارد. در این سالها خانوادههای دیپلماتهای ربودهشده انجمنی را تأسیس کردند بهنام انجمن حمایت از دیپلماتهای ربودهشده ایرانی تا بتوانند پرونده پیگیری سرنوشت آنها را از طریق پیگیری حقوقی ادامه دهند. دبیرکل این انجمن سید رائد موسوی تنها فرزند جاویدالاثر سید محسن موسوی بود.
دولت لبنان سالهاست که یک کمیته حقیقتیاب برای بررسی این موضوع و رسیدن به اطلاعات، تشکیل داده که تاکنون هیچ نتیجه روشنی از بررسیهای این کمیته منتشر نشده است.
البته سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان و بسیاری از شخصیتهای لبنانی، سمیر جعجع و فالانژها را مسئول ربایش دیپلماتهای ایرانی دانسته و خواستار روشنشدن این موضوع شدهاند.
سید حسن نصرالله درباره 4 دیپلمات ایرانی گفته است: نشانه هایی وجود دارد که دیپلمات های ایرانی در زندان های رژیم صهیونیستی بسر میبرند. اسرائیل در گزارش خود ادعا میکند که چهار دیپلمات ایرانی توسط فالانژها ربوده شده و به دست این نیروها کشته شدند و اجساد آنان دفن شده است. اسرائیل دشمن ما است و ما نمی توانیم به گزارش های آن اعتماد کنیم. همانطور که اسرائیلیها در گذشته هم حضور بعضی اسیران در زندان های خود را تکذیب میکردند، اما مشخص شد که این اسیران در زندان های این رژیم بوده اند.
سردار حسین دهقان وزیر سابق دفاع نیز سال 1395 به خبرگزاری دفاع مقدس گفته بود: "ادعای ما این است که این ها زنده و در اسارت رژیم صهیونیستی هستند و مدارکی دال بر این موضوع وجود دارد. آنها مسئولیت سلامت و امنیت چهار دیپلمات را باید بر عهده بگیرند و هم از لحاظ حقوقی و هم از لحاظ سیاسی دنبال میکنیم تا بتوانیم اینان را آزاد کنیم. دولت این مسئله را پیگیری خواهد کرد."
پیش از این نیز مقامات متعددی از ایران از جمله شهید غضنفر رکن آبادی سفیر پیشین ایران در بیروت در مراسم سی و یکمین سالگرد ربایش این چهار دیپلمات که 13 تیرماه 1392 در محل سندیکای روزنامه نگاران لبنان برگزار شده بود نیز اعلام کرده بود که، "چهار دیپلمات ربوده شده ایرانی زنده و در زندان های رژیم صهیونیستی هستند".
مرکز اسناد انقلاب اسلامی نیز گفته بود: «اگرچه ابتدا گفته میشد که سید محسن موسوی کاردار جمهوری اسلامی ایران در بیروت و همراهانش کشته شدهاند؛ اما شواهد و مدارک موجود، حاکی از آن است که آنها در اسارت اسرائیل است.»
همچنین یک زندانی یونانی آزاد شده از زندانهای اسرائیل نیز با مراجعه به سفارت ایران در یونان ادعا کرده که هر چهار ایرانی را در زندانهای اسرائیل دیده است.
البته در مقابل برخی افراد نیز بر شهید شدن این 4 دیپلمات ایرانی تاکید دارند.
رونن برگمن در کتاب «برخیز و بیدرنگ او را بکش» (بهمن 1396) به نقل از رابرت حاتم (مسئول کشتار فالانژیستها) میگوید: فالانژها با اجازه اسرائیلیها چهار دیپلمات ایرانی را به قتل رساندند.
سمیر جعجع در بهمن ماه سال 87 برای اولین بار گفته بود که دیپلماتهای ایرانی در "ایست البرباره" ربوده شدند ولی این افراد بعدا در مکانی که وی مدعی شده از آن اطلاعی ندارد، کشته شدهاند.
وی که فرماندهی نیروهای فالانژ را به هنگام ربودن چهار دیپلمات ایرانی در بیست و شش سال پیش برعهده داشت، هم اکنون در قالب حزب «نیروهای لبنانی» رهبری این افراد را به عهده دارد.
ادعای عیسی ایوبی در مورد شهادت دیپلماتها
تیرماه سال 96 عیسی ایوبی یکی از روزنامهنگاران روزنامه الدیار از حزب سوری ــ قومی لبنانی و معاون شبکه جهانی وولتر ادعا کرد که با دیپلماتهای ایرانی در زندان بوده است.
او با طرح جزئیاتی از روزهای بازداشتش در زندانهای رژیم صهیونیستی از سردار احمد متوسلیان و همراهانش گفته بود: «از اولین باری که وارد سلول شدم قادر به حرف زدن و یا حرکت نبودم. همه آنها یا اکثر آنها از این تعجب کرده بودند که فرد دیگری را کنار آنها قرار بدهند. آنها شروع به حرف زدن با هم کردند. من نمیتوانستم بفهمم که آنها به هم چهچیزی میگویند. بعد حاج احمد را شناختم که از من درباره خودم و هویتم پرسید و اینکه چرا از آنجا سر درآوردم. من آن موقع نمیدانستم آنها چهکسی هستند و ملّیت آنها چیست. آنها گفتند که "ما دیپلماتهای ایرانی هستیم و فالانژها ما را در ایست و بازرسی ربودند".
ولادت حضرت امام هادی(علیه السلام)1398هیئت عاشقان روح الله(ره) (5).mp3
9.77M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
#گزارش_صوتی
💐ماه شهر سامرا اومد
واسه دردامون دوا اومد
🎤کربلایی #امیر_ملکی
🔷سرود
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
📆چهارشنبه 23مرداد ماه1398
🌕 #برای_امام_هادی_کم_نگذاریم
✅ @asheghaneruhollah
ولادت حضرت امام هادی(علیه السلام)1398هیئت عاشقان روح الله(ره) (1).mp3
6.76M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
#گزارش_صوتی
💐از نسل مصباح الهدی
#هادی به دنیا آمده
🎤کربلایی #امیر_ملکی
🔷مدح
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
📆چهارشنبه 23مرداد ماه1398
🌕 #برای_امام_هادی_کم_نگذاریم
✅ @asheghaneruhollah
ولادت حضرت امام هادی(علیه السلام)1398هیئت عاشقان روح الله(ره) (2).mp3
8.67M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
#گزارش_صوتی
💐همه ملائک میگن به شادی
#امام_هادی رسید
🎤کربلایی #امیر_ملکی
🔷سرود
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
📆چهارشنبه 23مرداد ماه1398
🌕 #برای_امام_هادی_کم_نگذاریم
✅ @asheghaneruhollah
ولادت حضرت امام هادی(علیه السلام)1398هیئت عاشقان روح الله(ره) (3).mp3
5.32M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
#گزارش_صوتی
💐آبروی دنیا علیه
عشقه بی بی زهرا علیه
🎤کربلایی #امیر_ملکی
🔷شور حضرت حیدر
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
📆چهارشنبه 23مرداد ماه1398
🌕 #برای_امام_هادی_کم_نگذاریم
✅ @asheghaneruhollah
ولادت حضرت امام هادی(علیه السلام)1398هیئت عاشقان روح الله(ره) (4).mp3
2.32M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
#گزارش_صوتی
💐لعنت ما بر خصم مولامون 👊
🎤کربلایی #امیر_ملکی
🔷شور طوفانی حضرت حیدر
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
📆چهارشنبه 23مرداد ماه1398
🌕 #برای_امام_هادی_کم_نگذاریم
✅ @asheghaneruhollah
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ننگ بر فرهنگی که برای زندگی کارمندی سر و دست میشکند....
#استاد_پناهیان
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و پنجم : #شهید_جاوید_الاثر_احمد_متوسلی
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و ششم : #شهید_علی_شفیعی
اعزامی از کرمان
💠مادر شهید شفیعی هنوز کربلا نـرفته ..
شبی در خواب علی آقا بهش می گه:
روی شانه هایم بنشین تا ببرمت کربلا ..
مادر می نشیند و در کربلا از شانه های پسرش پیاده می شود.
علی آقا نخی به دستش می دهد و سر دیگر نخ را به دست خود می گیرد ،قبر امام حسیــن (ع) و امام علـی(ع) و بقیه را به مادر نشان می دهد .
مادر برای زیارت می رود و بر می گردد.
باز بر شانه های دست پرورده شهیدش می نشیند و به خانه باز می گردد.
مادر از خواب می پرد.
بوی عطــری فضای خانه را تا مدتها پر کرده بود.
و هر کس به دیدار ننه سکینه می آمد از این گلاب خوش بو درخواست می کرد و ننه سکینه هم به اجبار می گفت: شیشه گلابی روی فرش شکسته و ریخته که چنین بویی پخش می شود.
#ای_شهید_سخت_دلتنگ_کربلائیم
🔻13 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وسی_وهشتم عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه 🍃سال 93 از راه رسیده و دیگ
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وسی_ونهم
از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:
_«مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!»😍
و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم:
_«مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!»😊😍
دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بینظیرش پاسخ قدردانیام را داد:
_«من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!»😍😇
و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر میزد 💞که پشت سرش آیتالکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.😊
بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسهای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد.
شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که میآورد، به فدایش میرفتم😍👼
که کسی به در خانه🚪 زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد.😨 طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد😣😵 و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید. از در زدنهایِ محکم و بیوقفهاش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم...
که دیدم پسر همسایه👦 پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورت سبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود😨 که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم:😨
_«چی شده علی؟»
به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد:
_«آقا مجید ... آقا مجید...»
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینهام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم:
_«مجید چی؟»
انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد:😨
_«آقا مجید رو کُشتن...»
و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. 😣احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و نالهام در گلو خفه شد. 😖چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید😖 و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم.😑 تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد:😱😨
_«خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود...»
دیگر گوشم چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. 😫😢حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد:😨
_«الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم...»
و من با مرگ فاصلهای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بیاختیار جیغ میزدم😵😫 و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم.😖😩
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهلم
دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بیپروا ضجه میزدم😫 تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجههایم فقط نام مجید را تکرار میکردم.😵 افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم.
زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم😫😖 که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجههایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین💨🚕 انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم😖 که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم:😫😵
_«بچهام... بچهام از دستم رفت...»
دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند😰 و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم :
_«بچهام تکون نمیخوره... بچهام دیگه تکون نمیخوره... بچهام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره...» ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان🏥 و سعی و تلاش عدهای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که 😭دخترم مُرده به دنیا آمد.😭
شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد.😭😣 بعد از حدود هشت ماه😞 چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمیآمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونههایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه میکردند و هر چقدر دلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم:😭😫
_«به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...»
و باز نفسم از شدت گریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم.😭😫 هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم 😵😫و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد. آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود.
حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد:
_«من الان داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.»
و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد:
_«علی کجا آقا مجید رو دیده؟»
و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد:
_«نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر...»😒
و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد:😔
_«الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!»
و چطور میتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانهاش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگیام را به پای مصیبت مجید فدا کردم😖 و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم.😫😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah