eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
939 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
328 فایل
✅ ارتباط با خادم کانال: @khadem_heyaat جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
5شب سوگواره فاطمی1397.شب دوم هیئت عاشقان روح الله (7).mp3کربلایی هادی یزدانی
زمان: حجم: 6.48M
📢 برنامه شب 5⃣شب سوگواره فاطمی 😭آروم نداره دل دل علی ،مرو یازهرا... 🎤کربلایی 📌 ✅پیشنهاد ویژه دانلود 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب دوم هیئت عاشقان روح الله (8).mp3کربلایی هادی یزدانی
زمان: حجم: 6.53M
📢 برنامه شب 5⃣شب سوگواره فاطمی 😭مشکی میپوشم،یه عمریه که نوکرت هستم❤️ 🎤کربلایی 📌 ✅پیشنهاد ویژه دانلود 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب دوم هیئت عاشقان روح الله (9).mp3کربلایی هادی یزدانی
زمان: حجم: 2.56M
📢 برنامه شب 5⃣شب سوگواره فاطمی 😭ناله میزد کجا میری منم ببر... 🎤کربلایی 📌 ✅پیشنهاد ویژه دانلود 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب دوم هیئت عاشقان روح الله (10).mp3کربلایی هادی یزدانی
زمان: حجم: 5.9M
📢 برنامه شب 5⃣شب سوگواره فاطمی 👌من حسینی بودنم را خرج مادر میکنم 🎤کربلایی 📌 ✅پیشنهاد ویژه دانلود 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب دوم هیئت عاشقان روح الله (11).mp3کربلایی هادی یزدانی
زمان: حجم: 4.4M
📢 برنامه شب 5⃣شب سوگواره فاطمی ❤️عشق تو حیاتم ،خاک کف پاتم 😍 🎤کربلایی 📌 حضرت حیدر ✅پیشنهاد ویژه دانلود 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب دوم هیئت عاشقان روح الله (1).mp3کربلایی هادی یزدانی
زمان: حجم: 1.28M
📢 برنامه شب 5⃣شب سوگواره فاطمی 👈هروله کنان سوی قتلگاه.... 🎤کربلایی 📌 ✅پیشنهاد ویژه دانلود 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب دوم هیئت عاشقان روح الله (2).mp3کربلایی هادی یزدانی
زمان: حجم: 5M
📢 برنامه شب 5⃣شب سوگواره فاطمی 👈مستی نام تو به جنون میکشد مرا ❤️ 🎤کربلایی 📌 حضرت ارباب ✅پیشنهاد ویژه دانلود 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 🏴 @asheghaneruhollah
داغ یک دشت شهید و غم یک دشت اسیر این همه بار گران بر تن بیمار من است. مراسم عزاداری دهه سوم محرم۱۴۴۱ ❤️شب مراسم هیئت عاشقان روح الله به کلام:حجت الاسلام استاد به نفس:کربلایی 🆔 @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ به صفحه گوشی نگاه کردم،.. سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : _با این میخوای انقلاب کنی؟ و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : _میخوام با دلستر🍾 انقلاب کنم! نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید: _دلستر میخوری؟ میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال ، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم : _اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام! دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند _مجبوری بخوری! اسم انقلاب ، هیاهوی ٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم : _هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید! با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد : _نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره! خیره👀 نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد _ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟ و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد : _ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم! در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و.. 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🍃🌺رمـــان .. 🌺🍃 قسمت چشم باز کردم ٬اما چه چشم بازکردنی.در اتاقمان بودم اتاقی که بوی علی را میداد.تا جا داشتم ریه هایم را از عطرش پر کردم.بغض به ولویم چنگ انداخت چشم هایم میسوخت. علی کجا بود؟ساعت چند است؟به ساعت دیواری که عکس منو علی بک گراندش بود نگاه کردم. تصویر زیبایش جلوی چشمانم نقش بست.علی باچشم های عسلی روشنش که به رنگ خورشید بود به لنز دوربین خیره شده بود و میخندید ریش های قهوه ایش جلوی نور افتاب به بوری میزد . چشم های من میدرخشید و ازته دل لبخند به لب داشتم٬ یادم است آن روز شیرین را که هردویمان از بس خندیده بودیم اشک از چشممان میآمد. درباغ ننه گلرو بودیم همه فامیل جمع بودند وبرای ازدواج ما جشن گرفته بودند. علی میگفت : -نگا نگا حاج خانوم مارو .خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا. -عه علیییییی!! -جان علی! -اینطور نگو دیگه ان شاءلله همیشه سایت رو سرم باشه. وتنها یک لبخند معنی دار حواله قلب پر تپشم کرد که آن روز معنیش را نفهمیدم... ساعت ۲/۴۵دقیقه ظهر بود و علی هنوز نیامده بود . مانند دیوانه ها سرمی که به دستم وصل بود را بیرون کشیدم و خون از آن جاری شد.چادرم را سرکردم به قصد رفتن به خانه باباحسین. در اتاق را که باز کردم یک جمعیت سیاه پوش را دیدم که با دیدن من بغضشان تبدیل به شیون شد. زینب به سر و صورت خود میزد٬ مامان ملیحه به سمت من می آمد و من به سمت اتاق ها دویدم ٬در هارا یکی یکی باز میکردم و نام علی را دیوانه وار فریاد میزدم . جمع از صدای من منفجر شد زینب غش کرد و مامان ملیحه روی زمین افتاد خانم ها دورشان جمع سده بودند و من تنها میلرزیدم حتی اشک هم نمیریختم. سریع به طبقه پایین دویدم باباحسین جلوی در باچتد مرد صحبت میکرد جلو رفتم و پرسیدم -باباجون سلام ٬اینجا چه خبره؟علی کجاست؟اخه دیر کرده نگرانش شدم زود از سرکار میوم.. و حرفم نیمه ماند که باباحسین چادرم را چنگ زد و مهدیس را صدا زد از او خواست مرا به بالا ببرد. بالا رفتم جلوی زینب امدم اخر او خیلی راستگو بود.از او پرسیدم -زینب علی کجاست؟داداشت کجاست؟چرا همه اینطور باهام برخورد میکنن چیزی شده؟ -زینب فقط نگاهم میکرد گفت -گوشتو بیار جلو سرم را به او نزدیک کردم و دست هایم را ستون بدنم قرار دادم و میلرزیدم و میلرزیدم.. -فاطمه٬بی علی شدی خواهرکم٬علیت رفت پیش بی بی تمام بدنم یخ بست نه نه باورم نمیشد علی من نه ٬خداااا نههههه.... دست هایم به صورتم شلاق میزد چادرم از سرم افتاده بود به فرش چنگ میزدم و علی را فریاد میکشیدم ٬خانم ها میخواستند مرا کنترل کنند اما مگر قلبم ارام میگرفت٬ _علیییی کجایی علییی اینا چی میگن علی ؟شوخیه نه؟از همون شوخیای بی مزه؟اررررررههههه اما خیلی بی مزست حالم داره بهم میخوره بیا منو ببر کجایی علی کجایی فاطمت داره مینیره کجایی تازه داماد ٬چطوری عروستو تنها گذاشتی؟ چطوررررررر؟ سرم گیج رفت و در اغوش کسی افتادم .. با آب پاشیدن کسی چشم های سوزانم را باز کردم٬با سختی بلند شدم همه را کنار زدم به سمت در بسته رفتم هرچه دستگیره را میفشردم باز نمیشد قفل بود از ترس من که از پله هانیفتم.به در میکوبیدم مادر و زینب به سمتن امده بودند دست هایم را میخواستند مهار کنند که با بالا اوردن دستم محکم به صورتم برخورد کرد و لحظه ای نفسم رفت به در میزدم با سر به در میکوبیدم از سرم خون میامد من علیم را میخواستم به من میدادند ارام میشدم ٬تمام خانه به لرزه افتاده بود صدای بوم بوم در در کل ساختمان میپیچید٬ آنقدر از سرم خون امد که مامان ملیحه جیغ کشید و صدای یاحسین نوازش گوشم شد.... 🍃🌺ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 😭 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دوباره مثل روزهای اول دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم _از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی! با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت -اما بعد گول خوردی! و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت _من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی! و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده، و تا لحظاتی دیگر به خانه می‌آید، ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم، و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب، نور چندانی به داخل نمی‌تابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم، ڪه با خنده‌ای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است _من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان- برای لحظاتی احساس ڪردم، در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریڪی و تنھایی اتاق، خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یڪ ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای‌نخستین بار بود ڪه او را میدیدم. وقتی از همین اتاق، قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه و چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪ‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده، و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند، اما این جوان را، تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میڪردم، با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به‌ جرم و به اتهام شرکت در علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah