🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_ودهم
با سینی چای☕️☕️ قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:
_«الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟»😊
و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:
_«نه، خوبم! چیزی نیس.»😒
و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:
_«حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!»😄
صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:
_«عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!»😄
و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوشزبانیهای پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم😒 و باز به بهانه آوردن میوه🍉🍏 از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:
_«دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!»😊
و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:
_«آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!»
ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:
_«دخترم! بیا بشین، کارت دارم!»
نگاه خیرهام👀 به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود😧😥 که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:
_«ببینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که انشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!»😊 نمیدانستم چه میخواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:
_«خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.»☺️
مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل من نمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:
_«حدود بیست روز تا 🌴🚶♂️اربعین🚶♂️🌴 مونده، باید کم کم آماده بشیم!»
و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم😳😧 که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:
_«به لطف خدا و کرم امام حسین (علیهالسلام) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی 🌴اربعین 🚶♂️شرکت میکنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!»😍
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah