🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وچهارم
ظرفهای صبحانه🍽💦 را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحهای در این صبح دلانگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه میدوید که روحم را تازه میکرد. حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه 🍂سال 1393 را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود😇 و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت میکرد، زندگیمان جان تازهای گرفته بود. خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجارهای بدهیم و نمیپذیرفت😊 که به قول خودش این خانه هیچگاه اجارهای نبوده و دستِ آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد.😎
حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینهای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواهِ خودمان صرف امور خیریه میکردیم👌 و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربانتر بودند و برای من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند.
هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شدهاند و بیچاره لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد. از آتشی که با آمدن 🔥نوریه🔥 به جان خانوادهام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم 😒و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون📺 روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (علیهالسلام) دارد. 🏴ششم محرم🏴 از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج میدادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانهام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که #فلسفه این #عزاداریها همچنان برایم نامشخص بود.😕
مجید از اول محرم🏴 پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمیتوانستم به مناسبت شهادت امام حسین (علیهالسلام) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمیتوانستم در فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از دوریشان بیتابی کنم. مراسمی که از تلویزیون پخش میشد، مربوط به تجمع نوزادان👶 و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد ✨فرزند شیرخوار امام حسین (علیهالسلام)،✨ پیراهنهای سبز💚 به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. 😢چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمیدانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (علیهالسلام) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمیدارد. شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت میسوخت که اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا میزدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت.😣 نمیخواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفسهای خیسم را بشنود و همچنان بیصدا گریه میکردم.😭 مجری مراسم از مادران میخواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری میکرد و اینهمه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زدهام چه نازی میکردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفسهایم به شماره افتاده بود.
میترسیدم😰😭 که دیگر نتوانم مادر شوم، میترسیدم نتوام بار دیگر باردار شوم و بیش از آن میترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشکهایش پُر شده و قلبش به قدری بیقراری میکرد که دیگر متوجه حال الههاش نبود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah