✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_ام
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم:😢
_«دیگه کدوم خونه؟»
قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم:
_«مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...»😣😔
نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد:
_«مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!»😢
و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم:
_«الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!»😊
و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت:
_«خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...»
و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش را برایم خواند:
_«الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!»😒
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم:
_«مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!»😭
مردمک چشمانش زیر بار غصههای دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریههای بیامانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم:
_«مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!»😣
ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید:
_«میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...»
که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم:😧
_«نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونهمون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!»
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:😊
_«خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!»
نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
_«دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...»
که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:
_«دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!»😒😠
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد:
_«اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!»
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت.
با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداریام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای کرد و با تعجب پرسید:
_«پس چرا شام نخوردی؟»
لبی پیچ دادم و گفتم: 😒
_«اشتها ندارم!»
همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:
_«با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!»😉
سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد:
_«داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!»☺️
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید:😊
_«قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!»
و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراریهای عاشقانهاش را به پای رنجهایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت بیرون میآورد، با مهربانی پرسید:😊
_«الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: 😊
_«بهترم!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد