✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وشانزدهم
سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:اله.روی داداشت رو زمین ننداز!خواهش می کنم بیا یه سر بریم ساحل. وحالت صدایش آنقدر پر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی پذیرفتم که همراهی اش کنم .پیاده روی مسیر خانه تا ساحل ،فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند اما نمی دانست که حجم سنگین غم مانده بر قلبم به این سادگی ها از بین نمی رود.طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم هایی کوتاه طی می کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود گفت خوش بحالت.منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم ولی تاحالا ندیدم.سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سوالش را می دانست،پرسید دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟😔😔
و بدون آنکه معطل جواب من شودفبه افق بالای سر خلیج فارس چشم اندوخت و زیر لب زمزمه کرد:من که دلم خیلی براش تنگ شده😭.از آهنگ آکنده به اندوه صدایش ،پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس های خیسم به سمتن رو گرداند.با دیدن چشمان گریانم .لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند به صدا درآمد:پس می دونی دلتنگی چقدر سخته؟؟از اشاره مبهمش جا خوردم.که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد:الهه!می دونی مجید چقدر برات دلش تنگ شده؟؟تو اصلا میدونی داری با مجید چی کار میکنی؟و همین که نام مجید رو شنیدم حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که عبد الله از حالش می داد،پوز خندی نشانش دادم 😏😏و گفتم اگه دلش تنگ شده بود این چند روزه یه سراغی از من میگرفت...که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد:الهه تو که از هیچی خبر نداری،چرا قضاوت میکنی؟گوشی ات که خاموشه.تلفن خونه رو که جواب نمیدی.شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری مبادا چشمت به چشم مجید بیفته.بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه.بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد،نفس بلندی کشید و گفتمجید هر روز با من تماس میگیره.هر روز اول صبح زنگ میزنه و حال تو رو ازمن میپرسه.حتی چندباراومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.و دربرابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود،لبخندی زد و ادامه داد الهه!باور کن که مجید تو این مدت حتی یلحظه هم فراموشت نکرده.هرشب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟حالش بهتره؟آروم شده؟خوابش برده؟سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد:اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم بخاطر اینه که هربار اسم مجید رو میارم حالت بدتر میشه.ولی تاکی میخوای مجید رو طرد کنی؟تاکی میخوای با این رفتار سردت عذلبش بدی؟خواهر من باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه.وحالا نرمی ماسه های زیر قدم هایمان ،آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه ی آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شد و بعد از روز ها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت:.........
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹