💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚#قسمت_چهاردهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ
_مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_ماما❓❓
-بلہ❓❓
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے❓❓
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء❓
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے❓
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ❓❓❓
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓
_ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده❓
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
🌹🌹🌹🌹🌹
#ادامه_دارد
✍ نویسنده:خانوم علی آبادی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍ @asheghaneruhollah
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهاردهم
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم.
وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد:
_«این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!»😍
موبایل خیس و از هم پاشیدهام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: _«اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!»😊
با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم:
_«حالت بهتر نشده؟»
قرص را از دستم گرفت و گفت:
_«چرا مادر جون، بهترم!»
سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید:
_«موبایلت چرا شکسته؟»😟
خندیدم و گفتم:😄
_«نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!»
و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم:
_«تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!»
از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:😃
_«خُب مادرجون جن که ندیدی!»
خودم هم خندیدم و گفتم:
_«جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!»😅
مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه گذاشت و گفت:
_«مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.»
و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت:
_«الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.»😊
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن
_«چَشم!»
به آشپزخانه رفتم.
حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد،
به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد.
حسی شبیه #احترام نسبت به کسی که #رضای_پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش پُر ستارهتر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید
و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها🍇🍎 را شسته و در ظرف بلور پایهدار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی🍰 بزرگ وارد شدند.
چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود.
مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
_«ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟»😊
عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا☺️ سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت:
_«داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.»
و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_چهاردهم🌺
نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم کربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام کرد و در آخر حرفهایش گفت: خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال کنید؛ بنده عازم کربلا هستم. ان شاءالله خدا توفیق شهادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما که آرزو داریم در راه دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شهید بشیم. ان شاءالله در این یک هفته که بنده نیستم، یک حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند که برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشکم درآمد. «خدایا چرا هرکی به تور ما میخوره میخواد بره کربلا؟»بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: این نامردی نیست که مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندی زد و گفت: فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و کمک از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این کارها کمتر از جهاد مردها نیست.
قانع نشدم اما باخودم گفتم اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم کرد…زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت و من حال عجیبی داشتم…نمیدانم چرا دنبال شنیدن خبری از کربلا بودم. نمیدانم، شاید وقتی رفت، مراهم با خودش برد. به خودم دلداری میدادم که این احساس جدی نیست…
#زائر_کرببلا_گفت_خداحافظ_و_دید
#دل_من_پشت_سرش_کاسه_آبی_شد_و_ریخت…
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah