eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
597 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣0⃣2⃣ چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حض می بردم از مهری که نه "به" آن، بلکه "روی" اش تمرینِ بندگی می کردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را.. و چقدر هوای زمستان، گرم می شود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند. دیگر می دانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماس هایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهار، سراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان می آمد و دیده تازه می کردم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🙏التماس دعا میگیم به اون کسایی که یواش یواش دارن ساکشونو جمع میکنن تا پیاده برن دست بوس آقا 🙏سلام عاشق التماس دعا، ما رو هم فراموش نکنید... یه زمانی کسی میرفت کربلا خیلی تو چشم بود ولی الان کسایی که جاموندن بیشتر تو چشمن😔 یا اباعبدالله(علیه السلام).... پایم که جامانده.... دلم را میفرستم به زیارت ارباب... انگار که قسمت نیست.... چشمانم کربلایی شوند.... امسال هم دلم راهی کربلا میشود.... 🌴درآن زمین که پناه تمام عالم بود فقط برای من روسیاه جا کم بود؟؟؟ 🌴هان ای کسانیکه به زیارت مولایمان شرفیاب می شوید:: از قول جاماندگان اربعین به مولایمان بگویید:::: 🌴ای آقایی که قوانین عبور رادرمرزهابه هم میزنی وقانون عاشقی راحاکم میکنی ! 🌴کنارپل صراط منتظر کرمت می مانیم تابیایی قوانین عبور راکناربزنی وعاشقانت را بی حساب عبوربدهی... 🌴 🙏(ازهمه دوستانی که زائرکربلاهستن التماس دعا داریم) 🏴 @asheghaneruhollah
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹اربعین نمیری کربلا؟ 🔸پس این کلیپ رو ببین.... 🔻اولین نقطه ای که چشم زائران پیاده به حرم می افتاد 💠اگر شما هم اربعینی هستید با استفاده از هشتک در پست هاتون خادم اربعین حسینی باشید.💠 🔻ان شاء الله با این فعالیت تبلیغی دیگران را هم اربعینی کنید.🔺 🏴 @asheghaneruhollah
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜نماهنگ زیبا و دیدنی با عنوان وعده عشاق تو بین الحرمین | عربی ، فارسی 🎤با نوای به همراه تصاویر زیبا از کربلای معلی و زائران اربعین حسینی 🍃 پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
••◾️▪️•▪️◾️•• . بازهم جامانده ام اما غمی نیست رفیقان می روند الحمــــــــدلله ... . #کربلاییا_مارو_یادتون_نره یاعلی مدد #بدرقه_زائرین_کربلا #جا_ما_نده_ایم 🏴 @asheghaneruhollah
track 04 (2).mp3
18.09M
در مجلس عزایش بیگانه ره ندادند ما را که راه دادند این دعوت است رفیق کرب و بلا دعوتی است پولی نیست❌... برات چیست⁉️ یک دعوت نیابتا ز ❤️ کربلا برو امسال ببر سلام حسن را به کربلای حسین✋ 🎤کربلایی 📌تک حماسی فوق العاده زیبا 👈پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
Untitled 10 (2).mp3
14.77M
✅پیشنهاد دانلود برا نرفته ها .... 😭😔 به خود دلم گرفته ببرم به دلم گرفته اشک چشمامو ببین دلم گرفته باز به یاد دلم گرفته میخوام همین 😭 یکی این حوالیه گریه کرد و آخرم 😔 خیلی وقته حرم نرفته خیلی هست دور و برم حرم نرفته😭 🎤کربلایی 📌شوراحساسی شنیدنی 👈برا 😔 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣0⃣2⃣ چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش،
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣0⃣2⃣ هر روز منتظر بودم و خبری از قدم هایش نمی رسید. و من خجالت می کشیدم از این همه انتظار.. نمی دانم چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را.. اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهار دیواریمان نبود.. چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمی شد؟؟ شاید باز هم باید دانیال دور می شد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها.. کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ می شد بر پیکره ی روحم.. روحی که خطی بر آن، تیغ می کشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد می کرد. واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسی ام؟؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف می زدم و سنگ هایم را وا می کندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما.. امایی بزرگ این وسط تاب می خورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه.. منی که گذشته ام محو می شد در حبابی از لجن و حالم خلاصه می شد بنفس هایی که با حسرت می کشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود.. این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود. و من ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم.. اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن.. خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان می شوند آن هم بعد از عقد رسمی. دیگر می دانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. و چقدر سخت بود و ناممکن، جمله ای که هرشب اعترافش می کردم رویِ سجاده و هنگام خواب. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣0⃣2⃣ دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام می مکید و من گاهی می خندیدم به علاقه ای که روزی انتقام و تنفرِ بود در گذشته ام. مدتی گذشت و من سرگرم می کردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبی ام. تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد. اما این بار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمی دانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمی شد. به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد. جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شبیه التماس برایِ "نه" گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است.. جملاتی از درخواستی محض ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست.. که بگذرم.. و کاش می دانست که اگر نبضی می زند به عشقِ همین یگانه پسر است.. و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته.. هر چند نرسیدن سرانجامش باشد... آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترس هایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت. و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم.. چون امیر مهدی حیف بود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است