eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
602 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✨امشب 🌿 گمان ڪنم نرود سمٺِ #ڪـربلا ✨حالش بد اسٺ 🌿 مادرمان رو بہ قبلہ اسٺ #حال_مادر_ساداٺ_خوب_نیسٺ
track 01 (2).mp3
5.11M
🔷پیشنهاد دانلود من ایستاده بودم دیدم که را 😭 قاتل گاهی به کوچه گاهی به خانه 😭 گاهی به پشت و گاهی به دست و میزد😭😭 🎤کربلایی 🎤کربلایی 😔زمینه ✋تو خلوت خودتون گوش بدهید. 😔 ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ 👈ناب ترین ها 👇 ✅ @asheghaneruhollah
0132.mp3
2.42M
😭 امشب علی، با زهراش خداحافظی میکنه😭 نرو،بمون امید من ای با رفتنت چه خاکی میشه بر سرم😭😭 🎤کربلایی 🔺شور روضه ای 👌پیشنهاد دانلود 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
مادرم نقش زمین شد.mp3
4.25M
🏴شهادت حضرت زهرا(س) تسلیت 😭 خون گریه میکنم روی زمینه😭😭 🎤کربلایی 🏴 @asheghaneruhollah
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مادر . برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد 😔 افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... . . پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ... . . با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... 💭🔥 مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...😔 یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ...😞 اونقدر مشروب 🔥خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... _پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .😔😣 . به زحمت می تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... 😢به خودم گفتم: _ تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... .😞 . گریه ام گرفته بود ...😣😢 هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که افتادم ... ''و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...'' همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... .😖😭😫 . اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: _پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ... . سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: _ می خوای ببرمت یه جای خوب؟ ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
4_5789659667839845095.mp3
6.65M
🏴روز شهادت حضرت زینب(س) یادی کنیم از 🏴 روسرم سایه ی علمه،جون دادن واسه ی تو کمه یه روزی میگه که پسرم 🎤کربلایی 🔺شوراحساسی 🏴 @asheghaneruhollah
track 01 (2).mp3
5.11M
🏴هفت صفر را زنده نگه داریم 🔻 😭 من ایستاده بودم دیدم که را 😭 قاتل گاهی به کوچه گاهی به خانه 😭 گاهی به پشت و گاهی به دست و میزد😭😭 🎤کربلایی 🎤کربلایی زمینه روضه ای 😭 📌پیشنهاد دانلود امام حسنی ها مادری اند 💚 👇 🏴 @asheghaneruhollah
1398101402.mp3
32.67M
⬛️ راهمون را بست فکرشم نمیکردم نشست فکرشم نمی کردم شکست فکرشم نمی کردم 😭 🎤حاج زمینه روضه ای شادی روح شهید حاج قاسم سلیمانی 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وهشت تنها یک آغوش مادران
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایید!😊🥘 شش ماه بود سعد🔥 غذای آماده از بیرون میخرید.. و عطر دستپخت او🌺 مثل رایحه دستان بود.. 😍😋 که دخترانه پای سفره نشستم.. و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...😣 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق 😣 و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد... احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد _خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که زمزمه کرد _من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت _شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی اش ، فهمیدم این کابووس هنوز تمام .. و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم... و از طنین تکبیرش✨ بیدار شدم... هنگامه سحر🌌 رسیده.. و من دیگر بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨ سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...😞😓 و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از و سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...😓😭😭 نمازم که تمام شد... از پنجره اتاق دیدم 🌸مصطفی🌸 در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... در آرامش این خانه دلم میخواست... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
4_5848048111846424890.ogg
2.66M
•♥️• پنجره‌‌ی‌فولاد‌‌ توی‌خونه‌ی خودمونه؛حواسمون‌نیست... +حس‌خوب:)🌱 🎤 ❤️ 🇮🇷 @asheghaneruhollah