هدایت شده از تنفیس 313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خندهتان شبیه عطر نان
میپیچد در روح و جان
بخند جانم!
#سیستان_و_بلوچستان
#سیل
👤 حسین یکتا
@tanfis313
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و چهارم 🔰پیشانی بند
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت چهل و پنجم
🌹عطر خمینی
🛌 پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم، اما نمی تونستم بخوابم، فکرها و سئوال ها رهام نمی کرد!
❓چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟
❓چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟... و...
👲🏿دیگه نتونستم طاقت بیارم... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم...
🕰 ساعت حدود ۶ صبح بود... پشت درهای شبستان منتظر بودیم.
به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود.
من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ...
👥👤👥 ازدحام وحشتناکی بود...
👱🏻♂️ یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حقیقتاً خوشحال شدم... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت.
🕰 ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم... به شدت خودم رو سرزنش می کردم...
❓آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟
✊🏻 بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن... مدام شعر می خوندن... شعار می دادن... دیدنشون توی اون حالت واقعاً عجیب بود... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
🕰 حدود ساعت ۱۰... آقای خامنه ای وارد شد... جمعیت از جا کنده شد... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن... من هیچی نمی فهمیدم... فقط به هادی نگاه می کردم ...
👱🏻♂️ صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد...
👲🏿 به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ...
به اطرافم نگاه کردم...
👱🏻♂️ غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه.
👲🏿 خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟...
چه شعاری می دادید؟...
اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید.
👱🏻♂️ یهو هادی، خودش رو کشید کنارم...
✊🏻 این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...
✊🏻 صل علی محمد، عطر خمینی آمد...
✊🏻 ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده...
✊🏻 خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست...
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت چهل و ششم
🏳️فرزندان اسلام
✊🏻 جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم!
👥👤 اونها دروغگو نبودن، غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم!
⁉️ چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟
‼️ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن!
⁉️ تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟
👲🏿چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم، حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم.
👱🏻♂️تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم، مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم.
🌍 اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد، سفید و سیاه... از شرقی ترین کشور حاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ...
👲🏿محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت، نه تنها هادی، بغض همه شکست... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد... همه شون به شدت گریه می کردن... چرخیدم سمت هادی، چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت، چند لحظه فقط نگاهش کردم، از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد... فضا، فضای دیگه ای بود... چقدر گذشت؟
نمی دونم...!
👱🏻♂️ هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود، صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد...
🇮🇷 [رهبر انقلاب] - طلاب و فضلای غیر ایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند، شما حتی مهمان هم نیستند، بلکه صاحب خانه هستید!
شما فرزندان عزیز من هستید... .
👱🏻♂️ دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد...
👲🏿 بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن، سرم رو چرخوندم سمت جایگاه، فقط به رهبر ایران نگاه می کردم، من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟!
⁉️ اصلاً چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟!
👲🏿من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم، من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم!
👲🏿من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن، اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود...
👲🏿فقط بهش نگاه می کردم ... یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم... یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه، چیزی که من باید پیداش کنم، اونم هر چه سریع تر... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🖐 السلام علیک یا ام البنین یا عزیزه الزهرا(سلام الله علیها)
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
2️⃣شب مراسم عزاداری مادر ادب
🇮🇷گرامیداشت ایام الله دهه فجر
👈به کلام خطیب توانا:حجت الاسلام دکتر #جوادی
🎤به نفس گرم: برادران کربلایی #هادی_یزدانی / #حامد_عطریان
📆جمعه و شنبه 18 و 19 بهمن ماه 1398
🕖ساعت 19
🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی، ساختمان #دارالقرآن_کریم_درچه
#پرچم_هیئت_عاشقان_روح_الله
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
💠 @asheghaneruhollah
🔴چقدر امروز شبیه روزهای جمعه بوی ظهور به مشام میرسید...
حال هوای صبحگاه ۲۲ بهمن شبیه حال و هوای صبح های جمعه بود.....
شوق و امیدی در دل همه بود.....
مردم مشتاق همه شهرهاي ايران، صبح امروز زودتر از موعد به خيابانها آمدند تا با قدمهاي استوار به پنجمين دهه پيروزي انقلاب اسلاميِ سرافراز گام بگذارند.
امروز هم یک حماسه دیگر از جبهه اهل حق رقم خورد . میلیونها انسان بار دیگر در هزاران شهر و روستا برای اقامه حق قیام کردند....
امسال فضای ۲۲ بهمن بسیار شهدایی بود یعنی اینکه حضور شهدای انقلاب اسلامی را همه حس میکردند . در این بهار انقلاب جای شهدا خالی نبود بلکه بودند و حضور داشتند....
نسل نونهال و نوجوان اما امسال حال و هوای دیگری داشتند . آنها اکنون برای خود یک هویت انقلابی تعریف کرده اند و برای راه خود در آینده یک قهرمان دارند . آن قهرمان شهید حاج قاسم سلیمانی است . همه تصاویر قهرمان خود را به همراه آورده بودند...
امسال پیچ بزرگ تاریخی را رد کرده ایم و هندسه قدرت در جهان بعد از هدف قراردادن پهپاد گلوبال هاوک و پایگاه عین الاسد در حال تغییر است
شیعیان بعد از ۱۰۰ سال مبارزه ،گام دوم انقلاب جهانی خود را آغاز کرده اند و برای ظهور آماده تر از قبل شده اند
فتنه های شیاطین پی در پی است در مقابل آن اما حماسه ها هم پی در پی و بسیار باشکوه با جمعیت های میلیونی اهل حق در حال رقم خوردن است....
امروز ۲۲ بهمن ۱۳۹۸ عجیب بوی ظهور به مشام میرسید . غروبش اما مانند غروبهای جمعه بسیار دلگیر بود در فراق امام غایب.....
امشب در مسجد محل ما به رسم روزهای جمعه نمازگزاران ناخواسته دعای فرج را خواندند.....
امروز یک یوم الله دیگری بود.
"سعید درخشان"
💠 @asheghaneruhollah
🌺🌸🌼🌻🌷
#بار_دیگر_تماشایی_شد
باعرض سلام و ادب و احترام و عرض تبریک به مناسبت #چهل_و_یکمین پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران
دوستان عزیز عکسهای دسته جمعی خود با رفقا و برادرانتان و سوژه های جالب عکاسی را که در این راهپیمایی شکوهمند گرفته اید ، برای ما بفرستید تا در کانال به اشتراک گذاشته شود....
✅ ارتباط با خادم کانال:
@a_m_k_m_d
🇮🇷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و ششم 🏳️فرزندان اسل
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت چهل و هفتم
💣 کانون شرارت!
📔 دوره زبان فارسی تموم شد، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود، بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد!
💬 سئوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود، امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد، باید می فهمیدم، اصلاً من به خاطر همین اومده بودم.
📚 شروع به مطالعه کردم... هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم، گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی، یک ظهر تا شب طول می کشید، گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کن!
👲🏿و این نتیجه ای بود که پیدا کردم:
🌏 حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته.
☪️ حکومت الهی، امت واحد، مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری، مبارزه با برده داری، تلاش در جهت تحقق عدالت و... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود.
💬👲🏿 مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم، اما نکته دیگه ای هم بود، عشق به خدا، عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله...
🚻 عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود، اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد، مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است، انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن، اما عشق به خدا؟!...
🗡و عجیب تر، ماجرای کربلا...
⚠️ چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن...!
☪️ خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره.
🇺🇸🇬🇧🇫🇷 تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن، شیوع این تفکر در بین جامعه غرب به معنای مرگ و نابودی اونها بود.
🇮🇷 مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند، قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه... .
🇮🇷 برای اونها، ایران تنها هیچ ترسی نداشت، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد... .
💬👲🏿 جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم، حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم، حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم...
🇺🇸🇬🇧🇫🇷 وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت چهل و هشتم
📖 صرف ساده!
☀️ تابستان سال ۹۰ از راه رسید، اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن، عده کمی هم توی خوابگاه موندن.
👲🏿👱🏻♂️ من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم.
📚 قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم، درس عربی واقعاً برام سخت بود!
🇦🇺 من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم.
🇮🇷 زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم، اما عربی، نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود.
🕋 هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم.
👲🏿 در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت، هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم! واقعاً خسته شده بودم!
📖 صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم!
🛌 سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود.
👲🏿گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود می رم برش می دارم... و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم.
👱🏻♂️ نمازش تموم شد، تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد!
🗯 فکر کرد خوابم.
📖 کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد.
🛌 اصلاً تکان نخوردم، چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط!
‼️اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم!
🗓چند روز از ماجرا گذشت، بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه، بازش که کردم، آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود!
📒 تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود.
جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود.
👲🏿 اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم، یعنی دلش به حال من سوخته؟
... یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ...
🗯 این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ... .
🚪در رو باز کرد و اومد داخل ...
👲🏿تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش!
- کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ ...
فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ ... .
‼️ توی شوک بود...
🙍🏼♂️ سریع به خودش اومد، از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده...
👲🏿خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که، خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت.
- قصد بی احترامی نداشتم، اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذر می خوام ... .
و خیلی عادی رفت سمت خودش ...
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شهادت حاج قاسم با هنرمندی فاطمه عبادی
✅ @asheghaneruhollah
چهل روز که نه، #چهل_سال بود درد نبودنت...🖤
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔶پیشنهاد دانلود/تحلیل و تفکر(3) 📹 #گفتمان_انقلاب_اسلامی 🎤 #دکتر_وحید_یامین_پور #خون_حاج_قاسم_فرصتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶پیشنهاد دانلود/تحلیل و تفکر(4)
📹 #تثبیت_نظام_جمهوری_اسلامی
🎤 #دکتر_وحید_یامین_پور
هیچ رفراندومی به اندازه #خون_حاج_قاسم و #تشییع_پیکر_مطهر او، اصل نظام جمهوری اسلامی را نمی توانست اتقان و تثبیت کند
#من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و هشتم 📖 صرف ساده!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت چهل و نهم
👲🏿 نفوذی!!
👲🏿به شدت جا خوردم!
من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم، ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت!
مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد!
🛌 اون شب اصلاً خوابم نبرد.
نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد، رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت.
📿 سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد، می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست، اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت... پشت سر هم نماز می خوند!
🛌 من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم، حالت عجیبی داشت... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد.
👲🏿من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم، اما مسلمانی من فقط اسمی بود.
‼️هرگز نماز نخونده بودم، توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم!
🌌 اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود، نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه!
اون حالت، حس عجیبی داشت... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم.
👱🏻♂️ از اون شب... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود، هر طرف که می رفت یا هر رفتاری که می کرد، به شدت کنجکاوی من تحریک می شد.
👣از پله ها می اومدم پایین... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟!
‼️همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم... طوری که من رو نبینن... و گوش هام رو تیز کردم...!
- اصلاً معلوم نیست این آدم کیه... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...
👥👤 هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن... و هادی فقط با چهره ای گرفته... سرش رو پایین انداخته بود...!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه
👲🏿جاسوس استرالیا!!
👱🏻♂️ حالت و سکوت هادی روی اونها هم تأثیر گذاشت!
- این حرف ها غیبته... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید...
- غیبت چیه؟...
اگر نفوذی باشه چی؟ ...
کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف، خودشون رو جا کردن اینجا... یا خواستن واردش بشن؟!
کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟!
👱🏻♂️ سرش رو بالا آورد:
👌🏻 اگر نفوذی باشه غیبت نیست، اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم!
اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره.
🇮🇷 مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه، من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست!
👥👤 چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن.
👲🏿هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیر ایرانی... این قدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه!
🗯 اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود!
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید؛ باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید.
این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده...
باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید، من و شما موظفیم با رفتار و عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم، بقیه اش با خداست...
‼️حرف های هادی برام عجیب بود! ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟!
💬 این حرف ها همه اش شعار بود، اون یه پسر سفید و بور بود، از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده، در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم.
☀️🌌 روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم.
👲🏿هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره، اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم، اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... .
🗓چند روز گذشت...
📚 من دوباره داشتم عربی می خوندم.
حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متأسف شدم.
بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم، برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم.
📖 داشت سمت خودش اصول می خوند، منم زیر چشمی بهش نگاه می کردم که... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
چند روز آخر اقامتش در #دمشق مکرر به زیارت #حضرت_رقیه(س) میرفت، شب آخر چند ساعت قبل از آن #انفجار هم به زیارت حضرت رقیه(س) رفته بود.
شاید هم #حاجت بیست و چند ساله اش را از دختر سه ساله #امام_حسین(ع) گرفت، در همان روزهای شهادت حضرت رقیه (س) #شهید شد.
#شهید_عماد_مغنیه
#سالروز_شهادت
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز5️⃣3️⃣
به نیابت از #شهید_عماد_مغنیه
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 #حدیث_شریف_ڪسا 🌷
🎤بانوای گرم:
✨حاج مهدی سلحشور
📌 #_چــلہ_حدیث_کسا؛
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ویژه ولادت حضرت فاطمه رهرا(سلام الله علیها)🌸
🔎 #لباس_عروس
👈 عروسی که با لباس کهنه به خانه شوهر رفت!
💠واقعاً چند نفر از ما حاضریم این کار رو بکنیم؟! حتی از ذهنمون هم نمی تونیم بگذرونیم...
🎤حجت الاسلام شیخ حسین #انصاریان
💠 @asheghaneruhollah
reyhane v hazarat zahra005.mp3
16.98M
🌺شادمانه ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
من خدا را دارم میبینم زیر نور قشنگ مهتاب
من بهشت دارم میبینم زیر پای #مادر_ارباب
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
#حضرت_مادر
💠 @asheghaneruhollah
[WWW.MESBAH.INFO]Shab-Veladat-Hazrat-Zahra-1397[03].mp3
7.26M
🌺شادمانه ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
#روز_مادر دل آرومه....
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
#حضرت_مادر
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه 👲🏿جاسوس استرالیا!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و یکم
👲🏿 غرور!
👀 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
👱🏻♂️ مکث کوتاهی کرد...
❓مشکلی پیش اومده؟
👲🏿بدجور هول شدم و گفتم نه... و همزمان سرم رو در رد سؤالش تکان دادم ...
💥 اعصابم خورد شده بود...
لعنت به تو کوین... بهترین فرصت بود، چرا مثل آدم بهش نگفتی؟!
🗯 داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم... خندید ...
✋🏻 فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود!
- نخند... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد، هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه!
‼️جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین...
⌛️چند لحظه در سکوت مطلق گذشت...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی...
- افتخار؟... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال می شی؟...
منتظر جوابش نشدم، پوزخندی زدم و گفتم:
☝🏿هر چند... چرا نباید خوشحال بشی؟... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابر قهرمان به کمک شون میری... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی... طرف مقابله...
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم...
📖 همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ...
ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ...
به چی فکر می کرد؛ نمی دونم...!
👲🏿اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ...
دوباره دفتر رو ازش بگیرم... اما ...
⌛️همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد... اونقدر که اصلاً حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم...
👲🏿 - لعنت به توی احمق ...
👱🏻♂️ سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد...
با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
🚶🏿♂️با تو نبودم و بلند شدم از اتاق زدم بیرون... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و دوم
👲🏿 شرم!
☀️ تابستان تموم شد، بچه ها تقریباً برگشته بودن، به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم!
‼️تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست!
📚 توی تمام درس ها کارم خوب بود، هرچند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود. اما مثل عربی نبود!
رسما توش به بن بست رسیده بودم، دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی!
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی...
نگذاشت جمله ام تموم شه... سریع از جاش بلند شد...
👱🏻♂️ صبر کن الان میارم، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد!
عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم، دفتر رو گرفتم و رفتم.
‼️واقعاً کمک بزرگی بود اما کلی سئوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم... .
✍🏻 داشت قلمش رو می تراشید... یکی از تفریحاتش خطاطی بود.
من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه!
👀 یه کم زیرچشمی بهش نگاه کردم، عزمم رو جزم کردم، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف!
👱🏻♂️ با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد!
‼️نگاهش خیلی خاص شده بود!
- من جزوه رو خوندم، ولی کلی سئوال دارم... مکث کوتاهی کردم... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟
👱🏻♂️ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد، دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت!
✋🏻 شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود.
👱🏻♂️ با دقت و جدیت به سؤال هام جواب می داد... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد، تدرسیش عالی بود، ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعاً برام سخت بود...
شدید احساس حقارت می کردم، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah