eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
601 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🖐 السلام علیک یا ام البنین یا عزیزه الزهرا(سلام الله علیها) 2️⃣شب مراسم عزاداری مادر ادب 🇮🇷گرامیداشت ایام الله دهه فجر 👈به کلام خطیب توانا:حجت الاسلام دکتر 🎤به نفس گرم: برادران کربلایی / 📆جمعه و شنبه 18 و 19 بهمن ماه 1398 🕖ساعت 19 🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی، ساختمان ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 💠 @asheghaneruhollah
🌺 فرا رسیدن یوم الله ۲۲ بهمن بر ملت عزیز ایران مبارک باد🌺 #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
🔴چقدر امروز شبیه روزهای جمعه بوی ظهور به مشام میرسید..‌. حال هوای صبحگاه ۲۲ بهمن شبیه حال و هوای صبح های جمعه بود..... شوق و امیدی در دل همه بود..... مردم مشتاق همه شهرهاي ايران، صبح امروز زودتر از موعد به خيابان‌ها آمدند تا با قدم‌هاي استوار به پنجمين دهه پيروزي انقلاب اسلاميِ سرافراز گام بگذارند. امروز هم یک حماسه دیگر از جبهه اهل حق رقم خورد . میلیونها انسان بار دیگر در هزاران شهر و روستا برای اقامه حق قیام کردند.... امسال فضای ۲۲ بهمن بسیار شهدایی بود یعنی اینکه حضور شهدای انقلاب اسلامی را همه حس میکردند . در این بهار انقلاب جای شهدا خالی نبود بلکه بودند و حضور داشتند....‌ نسل نونهال و نوجوان اما امسال حال و هوای دیگری داشتند . آنها اکنون برای خود یک هویت انقلابی تعریف کرده اند و برای راه خود در آینده یک قهرمان دارند . آن قهرمان شهید حاج قاسم سلیمانی است . همه تصاویر قهرمان خود را به همراه آورده بودند... امسال پیچ بزرگ تاریخی را رد کرده ایم و هندسه قدرت در جهان بعد از هدف قراردادن پهپاد گلوبال هاوک و پایگاه عین الاسد در حال تغییر است شیعیان بعد از ۱۰۰ سال مبارزه ،گام دوم انقلاب جهانی خود را آغاز کرده اند و برای ظهور آماده تر از قبل شده اند فتنه های شیاطین پی در پی است در مقابل آن اما حماسه ها هم پی در پی و بسیار باشکوه با جمعیت های میلیونی اهل حق در حال رقم خوردن است.... امروز ۲۲ بهمن ۱۳۹۸ عجیب بوی ظهور به مشام میرسید . غروبش اما مانند غروبهای جمعه بسیار دلگیر بود در فراق امام غایب..... امشب در مسجد محل ما به رسم روزهای جمعه نمازگزاران ناخواسته دعای فرج را خواندند..‌... امروز یک یوم الله دیگری بود.‌‌‌ "سعید درخشان" 💠 @asheghaneruhollah
🌺🌸🌼🌻🌷 باعرض سلام و ادب و احترام و عرض تبریک به مناسبت پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران دوستان عزیز عکسهای دسته جمعی خود با رفقا و برادرانتان و سوژه های جالب عکاسی را که در این راهپیمایی شکوهمند گرفته اید ، برای ما بفرستید تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.... ✅ ارتباط با خادم کانال: @a_m_k_m_d 🇮🇷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و ششم 🏳️فرزندان اسل
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و هفتم 💣 کانون شرارت! 📔 دوره زبان فارسی تموم شد، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود، بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد! 💬 سئوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود، امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد، باید می فهمیدم، اصلاً من به خاطر همین اومده بودم. 📚 شروع به مطالعه کردم... هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم، گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی، یک ظهر تا شب طول می کشید، گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کن! 👲🏿و این نتیجه ای بود که پیدا کردم: 🌏 حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته. ☪️ حکومت الهی، امت واحد، مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری، مبارزه با برده داری، تلاش در جهت تحقق عدالت و... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود. 💬👲🏿 مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم، اما نکته دیگه ای هم بود، عشق به خدا، عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله... 🚻 عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود، اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد، مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است، انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن، اما عشق به خدا؟!... 🗡و عجیب تر، ماجرای کربلا... ⚠️ چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن...! ☪️ خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره. 🇺🇸🇬🇧🇫🇷 تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن، شیوع این تفکر در بین جامعه غرب به معنای مرگ و نابودی اونها بود. 🇮🇷 مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند، قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه... . 🇮🇷 برای اونها، ایران تنها هیچ ترسی نداشت، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد... . 💬👲🏿 جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم، حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم، حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم... 🇺🇸🇬🇧🇫🇷 وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و هشتم 📖 صرف ساده! ☀️ تابستان سال ۹۰ از راه رسید، اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن، عده کمی هم توی خوابگاه موندن. 👲🏿👱🏻‍♂️ من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم. 📚 قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم، درس عربی واقعاً برام سخت بود! 🇦🇺 من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم. 🇮🇷 زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم، اما عربی، نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود. 🕋 هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم. 👲🏿 در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت، هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم! واقعاً خسته شده بودم! 📖 صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم! 🛌 سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود. 👲🏿گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود می رم برش می دارم... و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم. 👱🏻‍♂️ نمازش تموم شد، تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد! 🗯 فکر کرد خوابم. 📖 کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد. 🛌 اصلاً تکان نخوردم، چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط! ‼️اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم! 🗓چند روز از ماجرا گذشت، بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه، بازش که کردم، آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود! 📒 تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود. جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود. 👲🏿 اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم، یعنی دلش به حال من سوخته؟ ... یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ... 🗯 این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ... . 🚪در رو باز کرد و اومد داخل ... 👲🏿تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش! - کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ ... فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ ... . ‼️ توی شوک بود... 🙍🏼‍♂️ سریع به خودش اومد، از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده... 👲🏿خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که، خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت. - قصد بی احترامی نداشتم، اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذر می خوام ... . و خیلی عادی رفت سمت خودش ... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
چهل روز که نه، بود درد نبودنت...🖤 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و هشتم 📖 صرف ساده!
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهل و نهم 👲🏿 نفوذی!! 👲🏿به شدت جا خوردم! من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم، ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت! مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد! 🛌 اون شب اصلاً خوابم نبرد. نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد، رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت. 📿 سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد، می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست، اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت... پشت سر هم نماز می خوند! 🛌 من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم، حالت عجیبی داشت... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد. 👲🏿من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم، اما مسلمانی من فقط اسمی بود. ‼️هرگز نماز نخونده بودم، توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم! 🌌 اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود، نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه! اون حالت، حس عجیبی داشت... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم. 👱🏻‍♂️ از اون شب... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود، هر طرف که می رفت یا هر رفتاری که می کرد، به شدت کنجکاوی من تحریک می شد. 👣از پله ها می اومدم پایین... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟! ‼️همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم... طوری که من رو نبینن... و گوش هام رو تیز کردم...! - اصلاً معلوم نیست این آدم کیه... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ... 👥👤 هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن... و هادی فقط با چهره ای گرفته... سرش رو پایین انداخته بود...! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه 👲🏿جاسوس استرالیا!! 👱🏻‍♂️ حالت و سکوت هادی روی اونها هم تأثیر گذاشت! - این حرف ها غیبته... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید... - غیبت چیه؟... اگر نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف، خودشون رو جا کردن اینجا... یا خواستن واردش بشن؟! کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟! 👱🏻‍♂️ سرش رو بالا آورد: 👌🏻 اگر نفوذی باشه غیبت نیست، اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم! اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره. 🇮🇷 مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه، من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست! 👥👤 چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن. 👲🏿هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیر ایرانی... این قدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه! 🗯 اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود! - در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید؛ باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید. این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده... باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید، من و شما موظفیم با رفتار و عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم، بقیه اش با خداست... ‼️حرف های هادی برام عجیب بود! ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟! 💬 این حرف ها همه اش شعار بود، اون یه پسر سفید و بور بود، از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده، در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم. ☀️🌌 روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم. 👲🏿هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره، اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم، اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... . 🗓چند روز گذشت... 📚 من دوباره داشتم عربی می خوندم. حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متأسف شدم. بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم، برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم. 📖 داشت سمت خودش اصول می خوند، منم زیر چشمی بهش نگاه می کردم که... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
چند روز آخر اقامتش در #دمشق مکرر به زیارت #حضرت_رقیه(س) می‌رفت، شب آخر چند ساعت قبل از آن #انفجار هم به زیارت حضرت رقیه(س) رفته بود. شاید هم #حاجت بیست و چند ساله اش را از دختر سه ساله #امام_حسین(ع) گرفت، در همان روزهای شهادت حضرت رقیه (س) #شهید شد. #شهید_عماد_مغنیه #سالروز_شهادت _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ #چله_حدیث_کسا روز5️⃣3️⃣ به نیابت از #شهید_عماد_مغنیه نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه #یا_زهرا بگو، شروع کن✋ 🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله #براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ 📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سلحشور 📌 ؛ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
💐💐ولادت پرسرور دخت نبی مکرم اسلام (ص) حضرت صدیقه طاهره، فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و ایام گرامیداشت مقام زن وروز بزرگ مادر مبارک باد. #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله 💠 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ویژه ولادت حضرت فاطمه رهرا(سلام الله علیها)🌸 🔎 👈 عروسی که با لباس کهنه به خانه شوهر رفت! 💠واقعاً چند نفر از ما حاضریم این کار رو بکنیم؟! حتی از ذهنمون هم نمی تونیم بگذرونیم... 🎤حجت الاسلام شیخ حسین 💠 @asheghaneruhollah
reyhane v hazarat zahra005.mp3
16.98M
🌺شادمانه ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) من خدا را دارم میبینم زیر نور قشنگ مهتاب من بهشت دارم میبینم زیر پای 🎤حاج 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه 👲🏿جاسوس استرالیا!
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و یکم 👲🏿 غرور! 👀 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... 👱🏻‍♂️ مکث کوتاهی کرد... ❓مشکلی پیش اومده؟ 👲🏿بدجور هول شدم و گفتم نه... و همزمان سرم رو در رد سؤالش تکان دادم ... 💥 اعصابم خورد شده بود... لعنت به تو کوین... بهترین فرصت بود، چرا مثل آدم بهش نگفتی؟! 🗯 داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم... خندید ... ✋🏻 فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود! - نخند... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد، هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه! ‼️جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین... ⌛️چند لحظه در سکوت مطلق گذشت... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی... - افتخار؟... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال می شی؟... منتظر جوابش نشدم، پوزخندی زدم و گفتم: ☝🏿هر چند... چرا نباید خوشحال بشی؟... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابر قهرمان به کمک شون میری... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی... طرف مقابله... - مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم... 📖 همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم...! 👲🏿اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم... اما ... ⌛️همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد... اونقدر که اصلاً حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم... 👲🏿 - لعنت به توی احمق ... 👱🏻‍♂️ سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد... با دست بهش اشاره کردم و گفتم: 🚶🏿‍♂️با تو نبودم و بلند شدم از اتاق زدم بیرون... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و دوم 👲🏿 شرم! ☀️ تابستان تموم شد، بچه ها تقریباً برگشته بودن، به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم! ‼️تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست! 📚 توی تمام درس ها کارم خوب بود، هرچند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود. اما مثل عربی نبود! رسما توش به بن بست رسیده بودم، دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی! - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی... نگذاشت جمله ام تموم شه... سریع از جاش بلند شد... 👱🏻‍♂️ صبر کن الان میارم، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد! عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم، دفتر رو گرفتم و رفتم. ‼️واقعاً کمک بزرگی بود اما کلی سئوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم... . ✍🏻 داشت قلمش رو می تراشید... یکی از تفریحاتش خطاطی بود. من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه! 👀 یه کم زیرچشمی بهش نگاه کردم، عزمم رو جزم کردم، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف! 👱🏻‍♂️ با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد! ‼️نگاهش خیلی خاص شده بود! - من جزوه رو خوندم، ولی کلی سئوال دارم... مکث کوتاهی کردم... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ 👱🏻‍♂️ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد، دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت! ✋🏻 شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود. 👱🏻‍♂️ با دقت و جدیت به سؤال هام جواب می داد... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد، تدرسیش عالی بود، ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعاً برام سخت بود... شدید احساس حقارت می کردم، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
در شهر نشانه ای زتبلیغ تو نیست...! 😔 ای عشق ستاد انتخاباتت کو...!؟ 🍃الَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز8️⃣3️⃣ هدیه به امام زمان(عج) نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحرگاه امروز؛ رونمایی از سنگ جدید مزار شهید سپهبد توسط فرزندان. لازم به ذکر است این سنگ، سنگِ سابق مرقد مطهر (ع) است که از به کرمان منتقل و پس از صیقل دادن بر روی مزار کار گذاشته شد. 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و دوم 👲🏿 شرم! ☀️
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و سوم 🌍 بدون مرز 👲🏿کم کم داشتم فراموش می کردم... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود، رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد. 💚 هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت. 👱🏻‍♂️ اون صبورانه با من برخورد می کرد، با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود. 👲🏿حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن... تفاوت قائل بشم. مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود، برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم. 🚧 سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت. ⌛️با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد، این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم. این حس غریب صمیمیت... 👲🏿💚👱🏻‍♂️دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد. 📚 اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد. خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد! 📗 داستان های کوتاه اسلامی و بعد از اون، سرگذشت شهدا. 👲🏿من، کاملاً با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم، چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم. ‼️کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم. 👲🏿تغییر رفتار من شروع شد، تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن. 🇦🇫 اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن، هر چند هنوز نقص زیادی داشتم تا اینکه، آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست. 👱🏻‍♂️ هادی کلاً آدم خوش خوراکی بود، اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید، غذا هم قرمه سبزی! 🌭 وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم. 👱🏻‍♂️ هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود، یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: 👱🏻‍♂️ ...بقیه اش رو نمی خوری؟ 👲🏿 ...سری تکان دادم و گفتم:... نه... برق چشم هاش بیشتر شد... من بخورم؟ ‼️ ...بدجور تعجب کردم، مثل برق گرفته ها سری تکان دادم، اشکالی نداره ولی... . 🍲 با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم! 👲🏿در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد، چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده، حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم، حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و چهارم 📿 رسم بندگی 👲🏿حال عجیبی داشتم، حسی که قابل وصف نبود، چیزی درون من شکسته شده بود، از درون می سوختم، روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد! 👁 تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود. ‼️احساس سرگشتگی عجیبی داشتم، تمام عمر از درون حس حقارت می کردم، هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن، بیشتر متنفر می شدم... . 🔥 هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم، اما به یک باره این حس در من شکست. 💚 برای اولین بار، قلبم به روی خدا باز شد، برای اولین بار، حس می کردم منم یک انسانم ... برای اولین بار... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم. 🕋 وجودم رنگ خدا گرفته بود ... 🌃 یه گوشه خلوت پیدا کردم، ساعت ها بی اختیار گریه می کردم، از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . 🌌 شب... بلند شدم و وضو گرفتم، در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم، به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم! 👥👤 بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن... اون نماز... اولین نماز من بود... 👲🏿برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود، من با قلبم خدا رو پذیرفتم. 💚 قلبی که عمری حس حقارت می کرد... خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود، حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم... 🕋 بندگی و تعظیم کردن، شرم آور نبود، من بزرگ شده بودم. 👱🏻‍♂️ همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah