eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
597 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣3⃣ " اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟ که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟ که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟ من تجربه اش کردم.. اون شب برای اولین بار بود مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده.. اما امکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود.. یعنی دیگه هیچ وقت نبود.. ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم.. اما.... " نفسهایم تند شده بود.. دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟ در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.. عثمان از جایش بلند شد : " صوفی فعلا تمومش کن.." و لیوانی آب به سمتم گرفت : " بخور سارا.. واسه امروز بسه... " اما بس نبود.. داستان سرایی های این زن نظیر نداشت.. شاید می شد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید.. ای عثمان احمق.. چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟ خالی تر از این هم می شد که بود؟؟ " من خوبم.. بگو.. " لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندان هایش، باز شد " زنهای زیادی اونجا بودن که…. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣3⃣ صدای آرام عثمان بلند شد : " کمی صبرکن صوفی... " و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت. " بخورید.. سارا داری میلرزی.." من به لرزیدن ها عادت داشتم.. همیشه می لرزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد.. وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک می کرد.. وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم.. وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت.. پس کی تمام می شد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود.. مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش، چشم را میزد.. چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید.. چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید.. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.. گرمایش زود گم شد.. و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم، بود.. و باز صوفی " صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون، تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم.. فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم.. منطقه کاملا جنگی بود.. اینو می شد از مردایی که با لباس ها و ریش های بلند، و تیر و تفنگ به دست که با نگاه هایی هرزه و کثیف از کنارت رد می شدن ، فهمید.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
باعرض سلام و خداقوت بدینوسیله از حضور و همراهی همه دوستان و هم هیئتی ها عزیز در برپایی جشن میلاد امام رضا(ع) کمال تشکر و قدردانی را مینماییم. (هیئت عاشقان روح الله)
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 3⃣3⃣ " اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم.. تعداد زیادی زن اونجا زندگی می کردن که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داوطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود. رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم. خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه.. حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود.. یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود.. هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم.. کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.. افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم.. از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.. دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم. اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم.. و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣3⃣ باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر.. و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که می جنگید با سرمای انگشتانم.. و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش " طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد.. نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمی تونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و .. و باز خام شدم. اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم.. چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود. یه چیزایی از اسلام سرم می شد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه.. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام. ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم.. " 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
📸 🌹🌹مراسم جشن بزرگ 🌏 👈قاری جوان: آقای 🎤قرائت زیارت مخصوصه:کربلایی 🔻به کلام ارزشمند : حجت الاسلام 🔷 به نفس گرم:حاج 🌹اجرای مجری توانمند: آقای 💤اجرای گروه سرود 🎥اجرای گروه نمایشی 🔴 اصفهان،درچه_میدان مرکزی 💥💥 ✅ برای دانلود بروزترین اخبار و مداحی ها به ما بپیوندید... 👇👇👇👇👇 ❤️💛💚💙💜💔 @asheghaneruhollah ❤️💛💚💙💜💔
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣قاری قران👌برادر @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣قاری قران👌برادر @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣قرائت زیارت مخصوصه 👈کربلایی @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣پذیرایی😋😋 ✅ @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣اجرای زیبای گروه سرود🌹 @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣مسول صوت هیئت 🔷 ✅ @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣مدیحه سرایی 💐 @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣مدیحه سرایی 💐 @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣ سخنرانی 👈حجت الاسلام @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣ سخنرانی 👈حجت الاسلام @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣ سخنرانی 👈حجت الاسلام @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣ سخنرانی 👈حجت الاسلام @asheghaneruhollah
📷 🌏 🌹 جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_ اصفهان،درچه_میدان مرکزی ❣ سخنرانی 👈حجت الاسلام @asheghaneruhollah