🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 3⃣7⃣
ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا.. آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها می گذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرج های ایران مدام از طریق تلویزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید..
صدای عثمان کمی بالا رفت :
" یان.. انگار تو نمی فهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه.. تو همین شهر.."
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد :
" آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣7⃣
روی زمین چمپادمه زدم. پس حرف های صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم
" سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ "
پیشانی به زانوانم چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود می گشتند..
محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو.. عثمان رو به رویم زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنیدم. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام.. حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم.
" سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟ "
چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر می رسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد
" میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟ "
عثمان اعتراض کرد : " آخه.. "
مرد ایست داد
" هیییییس.. ممنون میشم... "
رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه..
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست.
" ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. "
مکث کرد.. طولانی
" یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته.."
... راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمی خواستم.. اصلا چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، کمک بخواهم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🏴زبانحال امام محمد باقر_ع_
چه گویمت من از آن لحظه که علم افتاد
حرم نه کل جهان بود که ز هم پاشید
چه گویمت که امامی ز صدر زین افتاد
و نیزه ها که تن پادشاه را بوسید
مقابل من و عمه... رقیه سیلی خورد
هزار مرتبه ازدرد هی به خود پیچید
✅ @asheghaneruhollah
Alimi-ShahadatImamBagher1394[01].mp3
6.95M
🏴السلام علیک یا محمدبن علی ایها الباقر_ع_
خاطرات #کربلا یاد منه
آتیش تو خیمه ها یاد منه😭
بی شکیب و بیقرارم
یادغصه ی نگارم
یاد اون #دختری که گفت
من دیگه #بابا ندارم 😭
داره میسوزه #سرم عمه
#آتیش توجگرم عمه 😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
‼️زمینه فوق العاده زیبا
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 5⃣7⃣
وقتی با سکوتم مواجه شد از نفسش کمک گرفت.. نفسی عمیق و پر صدا
" من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم.. "
اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن
" من احتیاجی به کمکتون ندارم. "
در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد
" شک دارم..البته در راجع به شما.. اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره.. "
جسارتش عصبیم میکرد..
" بلند شو و از خونه ی من برو بیرون.. "
ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید :
" در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست.. "
عثمان لیوان به دست رسید
" چیزی شده؟؟ "
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد..
به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد
" عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن.."
صدای اعتراض عثمان بلند شد
" یان، ساکت شو "
گرمای عجیبی در سرم احساس می کردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم
" گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی.. "
لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد
" آرووم.. مودب باش دخترِ ایرانی.. "
چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم " من ایرانی نیستم . "
با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد " عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ "
عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد
" ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. "
و او را به سمت در هل داد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 6⃣7⃣
دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را می کردم.
یان در حین خروج زورکی ایستاد
" سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم... "
و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش ضعیف " سارا.. من عذر.. "
عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم.
" گمشو بیرون.. "
دیگر نمی خواستم ببینمش.. هیچ وقت..
دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم. آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمی رسید..
چند ساعتی از آن ماجرا می گذشت. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم.
هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟
من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن می سوخت..
زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند..
یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل می سوزاندم..
خیره به چشمانش پرسیدم :
" دوست داری بری ایران.. ؟؟ "
حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟؟
پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم می کرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.
تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد..
" شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره.. "
سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود.
"من مسلمون نیستم ".
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
✅ اعمال شب عرفه
شب نهم ذي الحجة، از شبهای متبرك و شب مناجات با قاضى الحاجات است؛
توبه در این شب مقبول و دعا در آن مستجاب است. عبادت در این شب، اجر صد و هفتاد سال عبادت را دارد.
🔆 براى شب عرفه چند عمل وارد شده است:
👇👇👇
1⃣ قرائت دعایی که با این عبارت آغاز میشود:
" اَللّهُمَّ یا شاهِدَ كُلِّ نَجْوى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوى وَ عالِمَ كُلِّ خَفِیَّةٍ وَ مُنْتَهى كُلِّ حاجَةٍ یا مُبْتَدِئاً... "
كه روایت شده هر كس آن را در شب عرفه یا در شبهاى جمعه بخواند خداوند او را بیامرزد.
2⃣ قرائت هزار مرتبه تسبيحات عشر.
3⃣ قرائت دعاى " اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ... " كه هم در شب عرفه و هم شب هاى جمعه وارد شده است.
4⃣ زيارت حضرت سيّدالشهدا عليه السلام
📚 منبع: مفاتیح الجنان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ @asheghaneruhollah
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه
سوال کردم :
مادر...آش چی می پزی؟
گفت:
آش پشت پا ...
گفتم :
کسی قصد سفر داره؟
گفت:حسین (ع) امشب از مکه به سمت کربلا راه می افته😔
گفتم:
چرا تو؟
گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...😭😭
السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابدأ
ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم
اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین.
به اندازه ارادت بفرست به اقا سلام بدن❤️🌸
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
تصويري از آخرين نامه #شهیدمحسن_حججی در روز عرفه چنديست به لطف و كرم شما اسمم جز نوكران خانم زينب ك
💠 دعای عرفه رفتم گلزار شهدا. اتفاقی نشستم سر یک قبر. روی سنگ قبر خواندم"شهید محسن حججی". جا خوردم. خوب که دقت کردم دیدم نوشته "شهید محسن حجتی".
دلم هری ریخت. اگر یک روزی بخواهم بنشینم بالای قبری که نوشته باشد "شهید محسن حججی" چطور؟ تا آخر دعا با این خیالات ضجه زدم و اشک ریختم.
وقتی به محسن ماجرای آن شهید را گفتم خندید "حالا دعا کن اصلا قبر و پیکری باشه که بیای بالا سرش"
#آرام_جان
#شهید_حججی
#همسر_شهید_حججی
✅ @asheghaneruhollah
04 haj mehdi akbari shab1 moharam96 (2).mp3
7.56M
✋ السلام علیک یا حضرت مسلم ابن عقیل_ع_
🔻 #برگرد و نذار که چشم
حرامی ها به #حرم بیفته
😔برگرد و نذار که از دست
پهلوونت #علم بیفته
😭برگرد و نذار #یتیم شه
#رقیه آخه بی تو میمیره
🎤حاج #مهدی_اکبری
🔷زمینه فوق العاده زیبا
🔺حسین کوفه نیا حسین
#یا_سفیــر_ڪــربلاء ❣
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
Untitled 3.mp3
7.5M
✋ السلام علیک یا حضرت مسلم ابن عقیل_ع_
کوفه نیا
که #زینب بیچاره میشه😭
کوفه نیا
#رباب بی شیرخواره میشه😭
میگن دلتنگ اند آقا
ولی دل سنگ اند آقا 😭
🎤کربلایی #سید_جعفر_طباطبایی
🔷شور بسیار زیبا و شنیدنی
🔺حسین کوفه نیا حسین
#یا_سفیــر_ڪــربلاء ❣
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣7⃣
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد :
" اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم "
در سکوت به درد بی امان معده ام فکر می کردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت.
" من زیاد با این چیزاموافق نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی.. "
نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت.
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب..
سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه.. یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد.
" بعد از اینکه عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود.. اووووووف.. فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت. و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه.. "
او هم از خدا حرف میزد.. این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت..
صدایش صاف بود :
" میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست.. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش.. "
ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود.
به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید
" نمیدونم چی به عثمان گفتی که اون طور رم کرد. اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون.. "
کش و قوسی به صورتش داد :
" ولی خب.. انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم.."
صاف نشست " مشخص نیست؟؟ "
این مرد دیوانه چه میگفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣7⃣
👈این داستان کاملا واقعی است
وقتی با بی تفاوتیم مواجه شد. دستش را زیر چانه اش زد :
" ظاهرا.. فعلا از غذا خوردن خبری نیست.. خب میدونی.. به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن.. و من امروز تمام تلاشمو کردم.. انگار کمی هم موفق بودم.. "
و شروع کرد به حرف زدن.. از مادر.. از حالِ وخیم روحش.. از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت.. از کمکی که باید می کردم.. و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم.. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده..
نگاهم کرد : " می دونم از ایران و مسلمونا متنفری.. عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته.. اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده.. شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه.."
کمک های عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی.. مسلمانها همه شان نفرت انگیزند.. اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب می کشید؟؟ لابد تمام زندگیم را..
چانه اش را خاراند
" اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم.. احتمالا میکشتم.. "
صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید
" پسره احمق.. ".
عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست..
با انگشتانش روی میز ضرب گرفت
" اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی.. اما خب.. به یه بار امتحانش میارزه.. حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه.. راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ "
صدایم کش می آمد :
" من نه ایرانیم..نه مسلمون.. من فقط سارام.. "
سری تکان داد :
" اوه.. با اینکه قابل قبول نیست.. اما باشه.. خیلی دوست دارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم.. اونکه روی ابرا راه میره.. نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی.. "
حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم :
" اونم یه عوضیه.. مثه پدرم.. مثه برادرم.. و همه ی مردها.."
ابرویی بالا انداخت :
" اوه.. متشکرم دختر ایرانی.. فکر می کردم مشکل تو با مسلمونهاست .. اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی.."
کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد
" آخه فمنیست هم نیستی.. اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد.. واقعا تو چکاره ایی؟ "
قدمهایم سست و پر لرزش بود
" من فقط سارام.. سارا.. "
ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد.. مادر حقِ زندگی داشت.. او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.. اما.. اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود.. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید