3_1.mp3
4.46M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
داره صدا میاد
صدای پا میاد
دیگه #محرم هم داره
از راه میاد📣📣
یعنی #محرمت هستم یا نه؟؟
بذار ببینم این محرمو فقط
#حسین_جانم
🎤کربلایی #علی_زمانیان
🔷شور احساسی بسیار زیبا
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴استقبال از اکران فیلم به وقت شام در بغداد
واکنش ویژه عراقیها به پخش سرود ملی ایران در سالن نمایش
#محاکمه_شرق
#مردم_منتظرند
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
فیلم جدید: به وقت شام
📽ژانر: #اجتماعی #سیاسی #هیجان_انگیز
📅سال تولید:1396
📆سال تولید:1397
🗣 کارگردان : ابراهیم حاتمی کیا
👥بازیگران : بابک حمیدیان ، علی عبادی ، هادی حجازی فر ، پیر داغر ، منصور نواصری ، جلال زندش ، رزاق رادان ، عبدالرضا نصاری
📜خلاصه داستان : داستان درمورد هواپیمای ایران سوریه هست که برای این که به دمشق برسد دچار مشکلاتی شده است . خلبان و کمک خلبان با یکدیگر پدر و پسر هستند . آن ها با هم میخواند یک محموله را از ایران به سوریه ببرند . اما این پدر و پسر میان تروریست ها به اسارت میروند و اسیر گروه داعش می شوند ...
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
‼️دانلود در #کانال_تلگرام حسینیه مجازی عاشقان روح الله 👇👇👇
✅ https://t.me/asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 2⃣0⃣1⃣ سری بی مو.. چ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣0⃣1⃣
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگی ام را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را می شمردم..
صدایش در گوشم موج زد :
" سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش.. "
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش می گذاشتم.. تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست..
با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگ هایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد.
" صبر کن.. داری چیکار میکنی.. "
زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم :
" دهنتو ببند.. "
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.. آرزوی این تَن را به دلش می گذاشتم.
" نزدیک نیا عوضی.. "
ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند.
"باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..."
روزی می خواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله می کردم. ترس و خشم صدایم را می خراشید :
" بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 3⃣0⃣1⃣ زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوب
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣0⃣1⃣
" مگه تو خواب ببینی.. وقتی دانیالو ازم گرفتی.. وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنم و خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی.. و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.. "
گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.. غافلگیر شدم.. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد..
هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار می داد. کاش می مرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ می خورد.. مطمئن بودم یان است.
گوشی را برداشت با صدایی گرفته، از سلامتی ام گفت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✋ #نوکر امام حسین باید قبل از چله نوکریش با بعدش فرق بکنه ‼️‼️
مقدمات لازم برای بیداری شب
#نماز_شب
#نماز_شب
#نماز_شب
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وچهارم:#شهید_مدافع_حرم جاوید الاثر حجت ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌این واقعا ارزش دیدن داره
سه ماه پاسپورتم جیبم پوتینم پا، به این در و اون در میزنم
اما انگار ما بی لیاقت ها طلبیده نمیشیم
اعجاز حضرت زینب این هستش که ما بی لیاقت ها رو ببره
شهید جاویدالاثر مجید سلمانیان 😭😭
#یعنی_میشه_بی_بی_منه_بی لیاقت_رو_هم_بخره 😭😔
✅ @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Shab 6) 960704.mp3
6.35M
#امام_حسنی_ام ❤️ الحمدالله ...
یا امام العارفین
غیاث المستغثین
نقش سربند #قاسم
یا #معز_المومنین 😍
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
🔷شور حماسی فوق العاده زیبا
👆امام حسنی ها گوش بدهند
✅ @asheghaneruhollah
✋سلام آقا بوی #ماتمت میاد
✋سلام آقا بوی #محرمت داره میاد
✋سلام آقا داره #پرچمت میاد
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🏴سیاه پوشان محرم
👈به کلام ارزشمند:حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس گرم:#کربلایی_هادی_یزدانی
📅چهارشنبه 14شهریور1397
🚩اصفهان,درچه,اسلام آباد
کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_و_خواهران
❤️رفقا اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✋سلام آقا بوی #ماتمت میاد ✋سلام آقا بوی #محرمت داره میاد ✋سلام آقا داره #پرچمت میاد #اعلام_مراسم_هی
5 (2).mp3
5.8M
✋سلام آقا بوی #ماتمت میاد
✋سلام آقا بوی #محرمت داره میاد
✋سلام آقا داره #پرچمت میاد
به شما سلام میدم #حسین
میشه #اربعین حرم بیام حسین
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
🔷شور احساسی بسیار زیبا
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
عرض سلام و خسته نباشید خدمت دوستان عزیز و همراهان همیشگی کانال
با عرض معذرت و شرمندگی بنده حقیر این دوشب گذشته را نبودم و نتونستیم #ادامه_رمان_یک_فنجان_چایی_با_خدا
و 🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید را قرار بدهیم به همین منظور الان قرار داده میشود.....
التماس دعا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣0⃣1⃣ " مگه تو خواب
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣0⃣1⃣
این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی
برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد
" برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم. "
این دیوانه چه می گفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید
" واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.. "
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد
" قول میدم و به شرفم قسم می خورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه.. نه از طرف من.. نه از طرف داعش.. "
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگی ام را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید...
" هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه.. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو و خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید"
و با لحنی مهربان، او را از سلامتی اش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣0⃣1⃣ این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مش
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣0⃣1⃣
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش می کردم.. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب می شد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را می شنیدم
" آقا حسام.. مادر تو رو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. "
و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش.
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین می کردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی..
صدایش در سلول سلولم رخنه می کرد و آیاتش رشته می کردند پنبه هایِ روحم را.. دلم گریه می خواست و او هر چه بیشتر می خواند، بغضم نفس گیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم..
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب..
که سکوت ناگهانی اش، هوشیارم کرد..
این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم می کرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ای جز این نداشتم.
گفته بود واقعیت چیز دیگریست.. اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود ؟؟
گفته بود همه چیز را می گوید.. اما کی؟؟
گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمی کند .. مگر می شد؟؟ اون خودِ خطر بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣0⃣1⃣ حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣0⃣1⃣
این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر می کرد، همان دوستِ مسلمان در عکس هایِ مهربانِ دانیال بود.. همان که دانیالم را مسلمان کرد.. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم می پرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ای برایش نگذارم.. که نشد.. که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم.. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمی کردم.. پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم.. کاش می دانستم جرمم چیست..
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم می رسید و من قانع تر از همیشه ، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه می کردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند.. تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.. ریش داشت اما کم.. سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد.
این چهره حسِ اطمینان داشت، درست
مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.. چرا نمی توانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣0⃣1⃣ این مرد که ص
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣0⃣1⃣
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد
" یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟"
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد :
" خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه.. "
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند..
به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت :
" بی زحمت بذارینش تو کتابخونه.. خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه "
سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را می شنیدم :
"مادرجون، تو درست نمی تونی راه بری.. مدام می خوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندیده که این بلا.. "
صدای حسام پر از خنده بود :
" عه.. عه.. عه.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرین.. "
پیرزن پر حرص ادامه داد :
" غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه.. حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی وهفتم: #سردار_شھید_داود_عابدے
خدایا تو میدانی ڪہ چقدر مشتاق زیارت کربلا بودم واین تنها آرزویی بود کہ با خودبہ قبر بردم،باشد تا در آن دنیا از ریزهخواران آن حضرت باشیم😭😭
🔻فقط 5 روز مانده به #محرم 😭
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
#باز_صدای_سلیم_میاد
مادرم گفت که این اشک تو از شیر من است
من تو را گریه کن شاه محرم کردم
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah