🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣0⃣2⃣ چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش،
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣0⃣2⃣
هر روز منتظر بودم و خبری از قدم هایش نمی رسید. و من خجالت می کشیدم از این همه انتظار..
نمی دانم چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را..
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهار دیواریمان نبود..
چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمی شد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور می شد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها..
کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ می شد بر پیکره ی روحم..
روحی که خطی بر آن، تیغ می کشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد می کرد.
واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسی ام؟؟
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف می زدم و سنگ هایم را وا می کندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما..
امایی بزرگ این وسط تاب می خورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه..
منی که گذشته ام محو می شد در حبابی از لجن و حالم خلاصه می شد بنفس هایی که با حسرت می کشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود..
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود. و من ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..
خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان می شوند آن هم بعد از عقد رسمی.
دیگر می دانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. و چقدر سخت بود و ناممکن، جمله ای که هرشب اعترافش می کردم رویِ سجاده و هنگام خواب.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣0⃣2⃣
دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام می مکید و من گاهی می خندیدم به علاقه ای که روزی انتقام و تنفرِ بود در گذشته ام.
مدتی گذشت و من سرگرم می کردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبی ام.
تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد.
اما این بار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمی دانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمی شد.
به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم.
در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت.
جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد.
جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شبیه التماس برایِ "نه" گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است..
جملاتی از درخواستی محض ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست..
که بگذرم..
و کاش می دانست که اگر نبضی می زند به عشقِ همین یگانه پسر است..
و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته..
هر چند نرسیدن سرانجامش باشد...
آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت..
از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت..
از آروزها و ترس هایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت.
و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم..
چون امیر مهدی حیف بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️‼️ سلبریتیهایی که حتی شهدا را هم تحریف میکنند ...❗️😡😡
#حجاب_یادگار_مادرم_زهرا_س_
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_جواد_محمدی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهل بیت علیهم السلام بانی اعزام زائر کربلا بودند...
🎤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم #جاموندیم 😭
یه جور غریبی گریه میکنی
یه شکلی داری میسوزی
عین #جامونده ها گریه میکنی 😭
دست بنداز به قنداقه #شیر_خواره
بخواد ببرتت میتونه
هنوز وقت داریما
🎤حاج #حسن_خلج
🔺درد و دل
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلا واسم امیده
بوی خوبی هاتو میده
هواتو کردم #حسین
دورت بگردم حسین
🎤حاج #مهدی_اکبری
👈شور احساسی دلتنگای کربلا
#منم_اربعین_کربلام
🏴 @asheghaneruhollah
8200646.mp3
9.48M
✅پیشنهاد دانلود
برا #جامونده_ها 😭😔
دلتنگم مثل پیرزنی که
توی بستر درده
نمیتونه بلند شه
پی کمک میگرده
ولی با این همه
هوای #کربلا را کرده 😭
به غم آهش
#اللهم_الرزقنا_حرم
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
👈شور احساسی
#منم_اربعین_کربلام
🏴 @asheghaneruhollah
96081603.mp3
3.9M
✅پیشنهاد دانلود
برا #جامونده_ها 😭😔
یکی اومد دخیل #مشهد شد اما من؟😔
#اربعین شم که صد در صد شد اما من؟😔
آخر از مرز مهران رد شد اما من؟؟😔
اما من چند سالیه دلم اون حوالیه
خودم اینجا ولی دل تو #کربلا
این رو سیاه رو هم بطلب #حسین
#جامونده_ها رو هم بطلب حسین
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
👈شور شنیدنی
امسال هم #جاموندیم 😭
🏴 @asheghaneruhollah
بـر سر گنبد زریـن حسـیـن بن علے
پرچم کرب و بلا منتظر توست بیا
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🏴 @asheghaneruhollah
⏳۴ روز مانده تا اربعين🏴
امام حسین(علیهالسلام)میفرمایند:
من نخستين كسى هستم
كه وقتى زمين شكاف مى خورد
از آن بيرون مى آيم
و اين همزمان است
با #رجعت #اميرالمؤمنين
و قيام #قائم ما ..
🍂قرار عاشقان براى فرج🍂
🍂اربعين كربلادعاى فرج🍂
📙بحار الأنوار،ج۵۳،ص۶۲
#ظهور
#جمعه
#امام_زمان
#امام_حسین
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#احب_الله_من_احب_حسینا
#اللهم_ارزقنا_زيارة_الحسين
#اللھم_ارزقنازيارة_الاربعين
#حب_الحسین_یجمعنا
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_کنید
ستون 1400 یعنی #سلام_آقا
سلام ای بی کفن
ای تشنه لب
ای مانده در صحرا
به سقای علمدارت قسم
ما پای پیمانیم
بشوق یاری آرام جانت
#مهدی_زهرا
🎤حامد زمانی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#استوری_کنید ستون 1400 یعنی #سلام_آقا سلام ای بی کفن ای تشنه لب ای مانده در صحرا به سقای علمدارت ق
Hamed Zamani_Khadem Al_Hossain.mp3
18.7M
🎶نماهنگ زیبای #خادم_الحسین
🎤باصدای #حامد_زمانی
من از مشهد من از تبریز از شیراز و کرمانم
من از ری اصفهان از رشت از اهواز تهرانم
نمیدانم کجایی هستم اما خوب میدانم
هوایی هستمو آواره ای در مرز مهرانم
هوایی هستمو آواره ای در مرز مهرانم
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 9⃣ امروز با مادرم داشتیم تو خیابون با ماشین می رفتیم سمت راستمون یک پیاده رو بزرگ بود که
#خودباختگی 🔟
💠یک مدت پیش یک مصاحبه ای رو که با خانمایی که حجاب درستی نداشتن گرفته بودن می دیدم
💠باز شروع به افسوس خوردن😔
به خانمه می گفت شما اینطوری راه میری کسی بهتون متلک نمیدازه گفت چرا
مصاحبه گره گفت چی میگن
گفت بعضی مواقع یک تیکه هایی میندازن که روم نمیشه بگم😒
چرا باید شخصیتمون رو خرد و له کنیم
زیر بار تیکه ها و متلک های زشت تا بتونیم بگیم آره منم زیبام😒
یا موها و اندام هارو بریزیم بیرون تا بگیم آره منم هستم😒
یا از یک خانم دیگه پرسید
گفت آره رد میشن بعضیا تیکه های جنسی میندازن!😒
بفرما
بزن شخصیت بزرگ و والا رو خرد کن
تا شخصیت ساختگی و غیر واقعی پیدا کنی
😤
بله صد در صد اون آقا هم نباید نگاه کنه قبوله قبول
ولی آیا میشه به طلا فروش بگی در طلافروشیتو قفل نزن و شب باز بذار
بعد توقع داشته باشیم دزد هم نزنه؟
✅یک چیز دو طرفه ست
هم خانم و هم آقا باید هر دو رعایت کنن😊
‼️ ادامه دارد.........↙️
👈عضویت در #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت هفتم: پروتکلهای صهیون 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🌐 قسمت هشتم: حق یعنی زور
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣0⃣2⃣ دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان،
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣0⃣2⃣
و در آخر گفت :
" تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین..
اوایل که از شما می گفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثل همیشه نیست. ولی جدی نمی گرفتم. "
نه" گفتم و قلبم مچاله شد..
"نه" گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید
" شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیر مهدی حلالم کن.. "
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمک هایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن، عصبانیت خرج می کردم یا منطقش را می پذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر می کرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش می گذشت.
مدام با خودم فکر می کردم، می بافتم و می رِشتم.
گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر می شدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف می زدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس می کشند. غرور از نان شب هم برایشان واجب تر است..
با خودم می گفتم و می گفتم.. و می دانستم فایده ای ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣1⃣2⃣
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمی پذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط می خواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را می سوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه می بردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترس ها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب..
و چقدر بیچاره گی شیرین می شود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی..
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو می خواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ای در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوش هایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم می گذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است