فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یا مهدی (عج) جان العجل بابا🙌
ای که از کوچه پاییزی ما با خبری😔
ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه
❤️ @asheghaneruhollah
4_223804187379499326.mp3
4.12M
▶️مناجات بسیار زیبا ازدستش نده
🎤کربلایی #جوادمقدم
#جمعه
✨هزاران جُمعه بگذشت و
✨حکایت همچنان باقیست...
❤️ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣8⃣2⃣ سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیق دستش
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣8⃣2⃣
آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمی شوم..
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس می گیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدی ام به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید
" سارا خانوم.. می دونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣8⃣2⃣
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای کوچک درآورد.
" پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. "
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم ؟؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن می درخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند
" وقتی فهمیدم دارین می آیید کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری من، تو شب اربعین.. "
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت
" حلالم کن بانو.. "
جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگین تر..
نمی توانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را می سوزاند..
دانیال آمد و من، عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقی ام به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم می کرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد می گرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمی آورد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥/کتک زدن مادران شهدا به خاطر اعتراض به دفن امضاکننده نامه جام زهر به رهبری در گلزار شهدا
🔹-یک فرزند شهید: چرا کسیکه شهید نیست باید در گلزار شهدا دفن شود؟
+نماینده اصلاح طلب اصفهان: اگر اعتراض داری، برو شکایت کن!
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🚨🎥/کتک زدن مادران شهدا به خاطر اعتراض به دفن امضاکننده نامه جام زهر به رهبری در گلزار شهدا 🔹-یک فرز
🔴نظر #آیت_الله_مهدوی در ارتباط با دفن غیر قانونی آقای تاج الدین
♦️آیت الله مهدوی عضو مجلس خبرگان رهبری در حاشیه جلسه ای اعلام نمودند: این #بدعتی که در گلستان شهدا اصفهان با زور و قلدری و ضرب و شتم مادر، همسر، فرزند شهید و توهین به یک روحانی معمم انجام شد به راستی دل انسان را آزرده میکند.
♦️امام جمعه موقت اصفهان با بیان اینکه مسئول بنیاد شهید کشور ادعا کرده است بنیاد شهید اصفهان با فریب من مکان دفن جناب تاج الدین را #قطعه_صالحین معرفی کردند که من اجازه تدفین را صادر کردم، گفت: پیدا شدن این قطعه در گلستان شهدا خیلی عجیب و خنده دار است.
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
✨﷽✨
☑️ #التماس_تفکر
🔴🔴🔴در سال های اخیر، جماعت چادریِ کشورما، به چند دسته تقسیم شدند:
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری های خودمونی"↪️
🔽این عده جلوی نامحرم ها چادری هستند ورفتارشونم سنگینه
❌منتهی فقط جلوی نامحرم های ناآشنا❗️
مثلا یه دخترخانوم از این دسته
درمقابل پسری توی خیابون یا دانشگاه یا... چادری هست
و سنگین هم رفتارمیکنه
اما اگه همین پسر،
دو روز دیگه بشه دومادِخاله یِ مامانِ زن داییِ همون دخترخانوم
باوجود اینکه اون پسرهمچنان نامحرمه ،
❌ولی رفتار وپوشش این دخترخانوم درمقابلش از زمین تاآسمون متفاوت وخیلی خودمونی میشه❕
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری های طفلکی"↪️
🔽این عده تازمان مجردیشون
درزیر یوغ پدری ظالم اسیرهستند.
که این پدر فقط دوست داره دخترش باحجاب باشه
اون طفلکی ها هم ازاونجاکه پدرگرامیشون رو دوست دارند ،
بالاجبار چادر سر میکنند.
غالبا این عده بعد از آزادی اززیر یوغ پدر
وازدواج کردن به مقدار حدودا پی رادیان ، تغییر میکنند.
این عده تعدادزیادی به اصطلاح داداشی توی جاهای مختلف دارند
❌تو دانشگاه
❌فضای مجازی
❌سوپری سرکوچه
❌همسایه ی بغلی یا پایینی
❌برادرِ دوستِ صمیمی
❌پسرعمو یاپسرخاله
❌و داداشی های دیگه ای که ذکر نام ونسبت آنهادراین مقال نمیگنجد.
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری های مشروط"↪️
🔽این عده به شرطی چادری میمونند که:
❌وارد دانشگاه نشن
❌عروسی نرن
❌هواگرم نباشه
❌تفریح نرن
❌توجمع دوستاشون نباشن
❌کسی تیکه ای بهشون نندازه
و...
درمورد عروسی باید بگم که دریکی ازموارداخیر ،
دخترخانوم انقدر تغییر کرده که داداشش، دم در تالار اشتباها بهش شماره داده❕
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری هایِ ازتوچیزِدیگه"↪️
🔽این عده فقط بایه تیکه پارچه ی سیاه خودشون روپوشوندن وپوشش مناسبی زیرچادرشون ندارند،
❌علاقه ای به رفتارمناسب هم ندارند
❌توی جمع نامحرم قهقه میزنند
❌بانامحرم رفتارمناسب ندارن
❌طرزصحبت کردنشون مناسب نیست یا..
✴️یه عده هستند به اسم
↩️چادری های خوش عکس(مثلا)↪️
🔽این عده خوش عکس به دنیامیان
❌خوش عکس زندگی میکنن
❌وخوش عکس ازدنیا میرن
❌عده ی مذکور،
عکس هاشون روباهزارا عشوه تو پیج هاشون میذارن
یا به پیج هایی دراین زمینه میدن واونها قبول زحمت میکنن و با عنوان ✖️ داف چادری ✖️و... منتشرمیکنن
✴️ عده ی زیادی ازچادری ها هم هستند که
✔️معیارِ حجاب وپوششون ،
✔️اخلاق ورفتارشون ،
✔️علایق وسلایقشون ،
✔️گفتار وکردارشون ،
✔️عملکردشون چه توی دنیای واقعی(توی هرجایی وهرجمعی ،
فامیل غریبه دوستان عروسی و....)
✔️و چه فضای مجازی
رضایت خدا...
وشمه ای از حضرت زهراستღ.
بنظرم بهترین اسم برای دسته ی آخر ،
🌟 #چادري_های_زهرایی 🌟
🔴برای سلامتی این دسته ی آخر چادری ها یه صلوات بفرستید
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ ☑️ #التماس_تفکر 🔴🔴🔴در سال های اخیر، جماعت چادریِ کشورما، به چند دسته تقسیم شدند: ✴️یه عده هست
💢 #دشمن_خانگی
💠 #پروانه_سلحشوری گفته "پوشیدن چادر طی این سالها باعث شده گردنم را عمل کنم و دستم سالهاست درد میکند"
✍ خانم سلحشوری آنچه باعث شده گردنتان را عمل کنید حق این مردم مظلوم است که بر گردن شما سنگینی میکند نه چادر
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣8⃣2⃣ دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای ک
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣8⃣2⃣
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیق تر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبری هایش..
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد
" دعواتون شده؟؟ "
و من با "نه" ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..
سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل می رساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری.. نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام، راهی..
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت..
و وقتی متوجه بی قراری ام شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣8⃣2⃣
نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه می کشیدم..
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..
دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمی داد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردم و به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم می آورد.
چرا پیدایش نمی شد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من می شناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگی ام را چنگ میزد؟؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار می گذاشتم و یک دل سیر تماشایش می کردم.
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام می کوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار می کردم و التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما...
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
#سالروز_ورود
#حضرت_معصومه_س_به_قم 🌷
🌹در شأن و مقام، به که دختر باشد
✨معصومه شده است تا که خواهر باشد
🌹مانده است به مشهد برود یا شیراز
✨قم ماند که بین دو برادر باشد
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#سالروز_ورود #حضرت_معصومه_س_به_قم 🌷 🌹در شأن و مقام، به که دختر باشد ✨معصومه شده است تا که خواهر باش
1_36967365.mp3
10.6M
😍پیشنهاد دانلود
#سالروز_ورود
#حضرت_معصومه_س_به_قم 🌷
🎵نماهنگ فوق العاده زیبا و شنیدنی«دختر آفتاب» 🌹❤️🌺
داره بارون میباره توصحن صاحب الزمان
میرسه ازسمت حجاز #خواهر خورشید جهان 😍
کریمه ی آل عبا مثل #کریم_اهل_بیت 😍❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣8⃣2⃣ نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام، در بر
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣8⃣2⃣
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم..
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگی ام نبود..؟؟ نمی دانم چرا اما به شدت ترسیدم.
من در آن سرزمین، غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد..
از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرص ها هم کارسازی نمی کرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیم و امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم و دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم و من سرگشته، خیابان هایِ کربلا را تل زینبه می دیدم..
مدام به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمی تواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتم و به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣8⃣2⃣
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم
" سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردم و زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟؟ "
نفسی عمیق کشید
" کجا داری میری؟؟ "
حالتش عادی نبود. انگار بازیگری می کرد. اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت می کرد
" دارم میرم حرم ببینم می تونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. "
پوزخندی عصبی زدم
" فکر نمی کردم امیرمهدی، آنقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی.... " ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست
" پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
کمکها به مردم مظلوم یمن ادامه دارد دستان یاری خود را بسوی امت پیامبر که در محاصرهی اشقیا در فاجعه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️دلم خون شد😭😔خدا ما رو می بخشه؟؟!!!
☝️به یمن نگاه کنید👆
👈در هر ده دقیقه یک کودک یمنی در اثر سوء تغذیه میمیره.
👈فقط بگو ما با ایران کاری نداریم!!!
👈ماجرای تلفن ظریف و کلید روحانی!!!
سخنرانی کوتاه و طوفانی استاد رائفی پور را ببینید و دلتون کباب بشه!!!
#پرچم_یمانی
‼️‼️‼️
برای پرداخت کمک به مردم مظلوم یمن به پایگاه رهبرمعظم انقلاب در قسمت پرداخت وجوهات رجوع کنید.
آدرس👇👇👇👇
http://www.leader.ir/fa/monies
#رفیق هرچی درحد توانت بود کمک کن😘
#الیمن_مظلوم_و_انتصار
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
‼️دلم خون شد😭😔خدا ما رو می بخشه؟؟!!! ☝️به یمن نگاه کنید👆 👈در هر ده دقیقه یک کودک یمنی در اثر سوء ت
آمدنت؛
خوشحالیِ کودکانِ یمن است
هنگام سقوطِ کیسه ی آذوقه از دلِ بالگردها..
#أين_صاحبنا
🌙درپناه خدا باشید،شبتون #آرام
#روضه_هفتگی ولو،دوسه نفرباشد...
اسباب گشایش امور است...
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌹یادبود #شهید_سید_یحیی_براتی
👈به کلام: حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس گرم:کربلایی #سید_حبیب_مجیدی
📆چهارشنبه14 آذرماه1397
🕖راس ساعت 20
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت پانزدهم: تروریسم (2) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_ا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت شانزدهم: نبرد مکتبی - مکتبسازی
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت شانزدهم: نبرد مکتبی - مکتبسازی 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت هفدهم: نبرد مکتبی - نقاب دروغین
🎓 پشت پرده مکاتب علمی غرب!
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣8⃣2⃣ دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣8⃣2⃣
با حرص چشمانم را بستم
" چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا.. جای این که من طلبکار باشم، اون داره ناز می کنه..
حالا چیکار می کنی؟؟ باهام میای یا برم؟؟ "
دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟
" حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سر در بیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.. "
رو به رویش ایستادم
" دانیال حالت خوبه؟؟ "
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد
" آره.. فقط سرم درد میکنه.. "
دروغ می گفت. خیلی خوب می شناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمی خواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم
" دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. "
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت
" حسام چی شده، دانیال ؟؟ "
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت
" هیچی.. هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣8⃣2⃣
کلمات را بی قفه و مسلسل وار می گفت.
چه دروغ بچه گانه ای.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمی کرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم
" شهید شده، نه؟؟ "
قطرات اشک امانش را بریده بود و دروغ می گفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت می گفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش می گفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمی زد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را می شکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه..
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا. فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس می کردند..
باید حسام را می دیدم.
" منو ببر، می خوام ببینمش.. "
مخالفت ها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ای نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ای گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم
" ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
اختلافی بین چشم است و قلم
می نویسد #عشق می خوانم #حسن ❤️
😍دوشنبه های امام حسنی😍
#جـانمامامحسنجـانم
پس از #نمازصبح خود؛
بـرای فاطـمے شـدن...!
برو به سجـده و بگو؛
هـزار مـرتبه #حـسـن...!
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah