📜 ۲۲ ذیالحجه 📜
🔰جُون، رفت تا عقال از پای شتر بر گیرد، مردی از تازه همراه شدگان، خود را به او رساند •••
+ گفت:
"این اُشتر چه بر گُرده دارد که اینچنین مراقبت می کنی؟"
- گفت:
"نامۀ کوفیان!"
••• مرد، به کنجکاوی نزدیکتر شد، و یکی از نامه های خورجین را برداشت •••
+ گفت:
"بخوانم؟"
- جُون گفت:
"اگر مشتاقی بخوان."
🔰و به صدای بلند شروع به خواندن کرد •••
+ گفت:
"بسم الله الرحمن الرحیم. از بزرگان کوفه به حسین بن علی. یابن رسول الله!
باغها سرسبز و میوه ها رسیده و چشمه ها جوشیده و پُر آب اند و لشکری آمادۀ فرمان تو است، به سوی ما بیا که امام و مقتدایی نداریم."
🔻لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آرام، نام نگارندگان نامه را بر زبان راند.🔺
+ گفت:
"عمرو بن حجاج، شبث بن ربعی، حجار بن ابجر. زید بن حارث."
••• و با خود نجوا کرد •••
+ گفت:
"اینها که بزرگان کوفه اند."
+ ناباور از جُون پرسید:
"براستی اشراف کوفه هم خواهان اویند؟"
🔴جُون، اُشتر را از زمین بلند کرد و با نگاهی به او، تبسم تلخی بر چهره اش نشست.🔴
● ۸ روز تا #محرم ●
● ۱۶ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
📜 ۲۳ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_اول
🔰 سراسیمه آمده بود و بی توقف. پریشان و آشفته حال، به خیمه گاه رسید و به جستجوی قافله سالار،از سویی به سویی روان شد و او را خواند. کاروانیان در اطراف او حلقه زدند •••
••• ولی او، لَب از لَب نگُشود •••
🔸قافله سالار از خیمه برون آمد و با نگاه به چهرۀ پرسشگر یاران، به مرد نزدیک شد.🔸
••• مرد، نفس نفس زد و لبان خشکیده به زبان تر کرد •••
+ مرد گفت:
"صلوات خدا بر جدّت. خبری دارم که اگر بخواهید در خفا بگویم."
- گفت:
"خَلوت و جَلوت من با یارانم یکی است."
+ گفت:
"خبر از مصیبت است."
🔹قافله سالار، کاسه ای آب طلبید و به او داد.🔹
••• مرد نوشید و نفس تازه کرد •••
- قافله سالار گفت:
"حالا بگو چه شده؟"
+ مرد گفت:
"در حالی از کوفه خارج شدم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کُشته بودند، و با ریسمانی به پایشان، در کوچه و بازار می کشیدند."
🔺نفس ها در سینه ها ماندند و سکوت بود و سکوت، و نگاه مبهوت کاروانیان.🔻
🔵و قافله سالار پی در پی تکرار کرد.
- گفت:
"إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۷ روز تا #محرم ●
● ۱۵ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
📜 ششم محرم 📜
🔰 روز از پس روز گذشته بود و هر روز، سربازان جهل و تعصب و فریب و طغیان،به گسیل آمده بودند تا عِدۀ خود را به هزاران رسانند و نسل آل محمّد را ریشه کن کنند •••
••• و او مانده بود، با هفتاد دو همراه. هفتاد دو همدم. هفتاد دو یاور •••
🔰 بلبل خرما در آسمان می چرخید و آواز تنهایی می سرود •••
••• قافله سالار از خیمه برون شد •••
🔰 پرنده پرواز کنان، سوی او پَرکشید و بر ریسمان خیمه نشست •••
🔹قافله سالار نگاهی به پرنده کرد و تبسم نمود،🔹
••• اسلم بن عمرو را صدا زد •••
+ گفت:
"می خواهم نامه بنویسم."
🔸اسلم رفت، و با قلم و تکه ای از پوست آهو آمد و در کنار قافله سالار نشست.🔸
••• او گفت و اسلم بن عمرو نوشت •••
+ گفت:
💠"بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیم.
مِنَ الحُسینِ بنِ عَلیِّ الی مُحَمّدِ بنِ عَلیِّ.
اَمّا بَعد، فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَهَ لَمْ تَزَلْ
وَ السَّلام."💠
🔰"به نام خدای بخشنده مهربان
از حسین بن علی، به محمد بن علی
امّا بعد، گویی دنیایی وجود نداشته، همانگونه که آخرت همیشگی است.
والسلام."🔰
● ۳ روز تا #تاسوعا ●
● ۴ روز تا #عاشورا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
📜 هفتم محرم 📜
🔰اشراف، سربازان را به کنار فرات گماردند و بتاخت سوی خیمه گاه آمدند. به خیمه گاه که رسیدند، اسب گرداندند و عمرو بن حجاج فریاد کرد •••
- گفت:
"از امروز آب بی آب!"
_ شبث بن ربعی گفت:
"راهی پیش رو ندارید جز بیعت با یزید."
× و ابن اشعث گفت:
"به دستور ابن زیاد آب را برویتان بستیم شاید سر عقل بیایید."
🔹کاروانیان با شمشیرهای آخته، برابر آنان به صف شدند.🔹
+ مسلم بن عوسجه گفت:
"کجا رفت آن الفاظ پُرفریب، سرسبزی باغها و رسیدن میوه ها و جوشیدن چشمه ها؟"
- عمرو بن حجاج جواب داد:
"داستان از این حرفها گذشته، فکری به حال خودتان کنید."
^ عابس گفت:
"اشراف کوفه، مگر شما نبودید که نامه نوشتید و فرزند پیامبر را سوی خود خواندید؟ قحط آب است یا قحط معرفت؟ "
_ شبث بن ربعی گفت:
"حرف تنها که قیمت ندارد."
# حبیب بر آنان نهیب زد:
"فریب شیطان را نخورید، مگر شما چند سال دیگر زنده میمانید؟"
× ابن اشعث گفت:
"ما با حسین سر جنگ داریم مگر آنکه با یزید بیعت کند."
~ بُریر گفت:
"سرنوشتتان را به باطل گره نزنید. پدرانتان هم بیعت شکنی کردند که سالها درمانده شدند.شما به پدرانتان اقتدا نکنید."
🔸عباس، سواره از بلندای تپه قد کشید و با لحظه ای تامل، از تپه سرازیر شد.🔸
••• شبث بن ربعی سر اسب گرداند و رو به دیگران کرد •••
_ گفت:
"برویم."
🔴اشراف سوی اردوگاه تاختند و زهیر قدمی پیش گذاشت.
¤ و فریاد زد:
"حق این سوی میدان است."
¤ و سپس آرام با خود گفت:
"چرا این را نمی فهمید!"
● ۲ روز تا #تاسوعا ●
● ۳ روز تا #عاشورا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
📜 هشتم محرم 📜
🔰 پرنده بر شاخسار نخل نشسته بود و حُزن آلود می خواند. و قافله سالار، در روز نشسته بود به اندیشۀ نابودی شب.
به تک نخل بلند تکیه داده بود و سکینه، محو تماشای او •••
🔰 مردان کاروان، اندک اندک آمدند و گِرد او حلقه زدند •••
••• و او ساکت نشسته بود •••
+ حبیب گفت:
"مشتاق کلام شماییم یابن رسول الله."
- بُریر گفت:
"کلامی بگویید یابن فاطمه."
••• قافله سالار نگاهی به یاران کرد •••
* گفت:
"آنانی را که دوستشان دارم همه رفتهاند. جدّم، پدرم، مادرم فاطمه، برادرم. و من ماندهام میان کسانی که هرگاه کینه سینهها فرو مینشیند و خاموش میشود، پیوسته آن را شعلهور میسازند.
خدا گواه است و قرآن گویای این حقیقت، کسانی که مقابلمان صف کشیده اند سلطهای بر من ندارند."
* "اگر چه روزگار میچرخد و مصائب و ناگواریها را بر ما فرود میآورد، ولی من با خوار زیستن و خوار مردن هر دو بیگانهام."
* "عزیزان من، آماده شوید که کوچ شتابانمان نزدیک است، جان من برای شهادت شتاب گرفته است و برای مرگی زیبا لحظهشماری میکند."
🔻سکینه در آغوش فاطمه بغض ترکاند و هر دو با هم گریستند.🔺
••• همهمهای آرام میان یاران در گرفت •••
🔵و لحظاتی به سکوت گذشت.🔵
🔹به صدای جُون، که به شادی فریاد می زد، یاران به خود آمدند.🔹
~ گفت:
"عباس از فرات آمد. عباس و علی اکبر آمدند. با مشکهای پُر آب!"
● ۱ روز تا #تاسوعا ●
● ۲ روز تا #عاشورا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
سید رضا نریمانی12_Narimani_fadaeian-muharam96-08_(05)_(www.rasekhoon.net).mp3
زمان:
حجم:
29.77M
•❥stic◎﷽◎ker❥•
@pbsb14
🎙 #سید_رضا_نریمانی
✠بلندشو علمدار علم رو بلند کن...✠
تو از خیمه رفتی چقدر گریه کردم😭💔
#به_یاد_شهید_حاج_قاسم
#محرم #تاسوعا
@asheghanzahra
Haj Meysam MotieeShab09Moharram1397[03].mp3
زمان:
حجم:
10.31M
#تاسوعا #محرم
🌴دریا تو دستاته برادر
🌴ممنون دستاتم علمدار
🎤#حاج_میثم_مطیعی
🔳 #زمزمه
#تاسوعا 🏴
#نهم_محرم 💔🥀
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله💔
@asheghanzahra
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم لحظات آخر قبل از شهادت شهید مصطفی صدر زاده در روز #تاسوعا...
اینطوری این مملکت پابرجا مونده
اونوقت چارتا هَوَل فکر میکنن با لخت شدن میتونن این مملکت رو نابود کنن! شما با لخت شدن و نیم تنه پوشیدن،فقط خودتو مفت و مجانی در معرض دیگران قرار دادی و فقط ازت استفاده ابزاری شده...