خانهاش طبقه چهارم یک مجتمع بود
و آسانسور هم نداشت!
دفعهاول که رفتم، دیدم تمام پلهها
رنگآمیزی شده خیلی خوشم آمد.
گفت: خودم این پلهها را رنگ زدم
که وقتی خانمم میره بالا کمتر خسته بشه.. :)
#شهید_محسنحججی🌸
#مجنون_ارباب 🍃
@ashejh
کمکم اسارت محسن را به همه اطلاع دادیم
رفتم خانه، پیراهن محسن را روی زمین
پهن کردم سرم را روی آن گذاشم و ضجه زدم.
اما زمان زیادی نگذشت که احساس کردم،
محسن آمد کنارم دستش را روی قلبم
گذاشت و در گوشم گفت:
زهرا، سختیش زیاده ولی قشنگیهاش زیادتره!
#همسرشهید
#شهید_محسنحججی
#مجنون_ارباب 🍃
@ashejh
تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروسکشان!
دل محسن به این کار رضا نمیداد!
وقتی دید خیلی جیغ جیغ میکنند و بوق
میزنند گفت: پایهای همشون رو بپیچونیم؟!
گفتم: گناه دارن! گفت: نه باحاله!
لای ماشینها پیچید توی یک فرعی
پارو گذاشت روی گاز و با سرعت وسط
شلوغیها قالشون گذاشت،
تا اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد
که بیا برای هم دعاکنیم!
زرنگی کرد، گفت من دعا میکنم تو آمین بگو!
همان اول آرزوی شهادت و روسفیدشدن کرد..
توی اشهد ان علیا ولی الله طلب شهادت کرد..
اشکم جاری شد!
#سربلند
#شهید_محسنحججی
#مجنون_ارباب 🍃
@ashejh