✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖
💞 #پارت_صد_و_بیست_و_چهار
مشغول کتاب خوندن بودم که
یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس
رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم
شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه
در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
قیافه شرمندگی گرفته بود
امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم
-باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم😉
امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه
بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم
تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا
منم زیاد علی رو نمیدیدم
تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا
روز به روز به علی وابسته تر میشدم
توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم
تا دلم آروم بگیره
نزدیک اتمام دوره صیغه امون بود
به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه
ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام صیغه عقد راهی مشهد بشیم
چون دوره صیغه تمام شده بود
من و علی نامحرم بودیم
تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد
قرار شد خریدای عقدمونو مشهد
بکنیم
💕 #ادامه_دارد...
#بانو_سادات
✦
✦
✦
@ashejh