eitaa logo
دلــداده‌ٔحـســیــــن(؏)❤
318 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
33 فایل
﷽بی...خیـال‌ھࢪ‌لغٺ‌نامہ‌؛بدان..! ؏شق معنایـ؎‌ندارد‌جز‌حسین❤ مدیر کانال: @kimia667 ناشناسمونـه👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16551992315882 کپی با ذکر صلوات و اللهم عجل لولیک الفرج حلال💜
مشاهده در ایتا
دانلود
✠﷽✠ ♥️📌 💞 بعد از عکس گرفتن و تبریک گفتن همه ،رفتم سمت بابا و مامان که باهاشون برگردم خونه بعد از چند دقیقه امیر اومد کنارم امیر: آیه ،نمیخوای بری از سید خداحافظی کنی یه دفعه نگاهم به هاشمی افتاد که هنوز کنار سفره عقد ایستاده و نگام میکنه رفتم نزدیکش بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: آقای هاشمی با اجاز ه تون من دیگه برم! هاشمی با شنیدن حرفم زد زیر خنده متعجب نگاهش میکردم ،کجای حرفم خنده داشت بعد از چند ثانیه گفت: آیه خانم ما دیگه محرم شدیم ،دیگه هاشمی نیستمااا ، با شنیدن حرفش تازه دو زاریم افتاد که چی گفتم بهش، که خندید لبخندی زدمو گفتم : با اجازه داشتم دور میشدم که صدام کرد: آیه خانم برگشتم نگاهش کردم هاشمی: بابت همه چیز ممنون لبخندی زدمو رفتم کنار بابا ایستادم بعد از خداحافظی با خانواده هاشمی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه توی راه سایه فقط مسخره ام میکرد و حرص میخورد میگفت: آخه دخترم ایقدر خشک و مقدسم میشه ،عه عه عه راست راست سرشو انداخت پایین مثل چی از کنارش‌ رد شد منم فقط از حرفای سارا میخندیدمو چیزی نمیگفتم وقتی به خونه رسیدیم بابا و مامان تو پذیرایی نشسته بودن از خجالت سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردم روی تخت نشستم به انگشتر توی دستم نگاه میکردم صدای پیام گوشیمو شنیدم ،بلند شدم رفتم از داخل کیفم گوشیمو برداشتم نگاه کردم پیام از طرف هاشمی بود ،باز کردم پیامو نوشته بود: سلام ،ای کاش بیشتر کنار هم بودیم ،از همین الان دلتنگت شدم اصلا نمیدونستم چی بنویسم ،جوابش و ندادم که دوباره پیام داد : لطفا یه سر به تلگرامت بزن 💕 ... ✦ ✦ ✦ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈ @ashejh ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈
✠﷽✠ ♥️📌 💞 بعد از عکس گرفتن و تبریک گفتن همه ،رفتم سمت بابا و مامان که باهاشون برگردم خونه بعد از چند دقیقه امیر اومد کنارم امیر: آیه ،نمیخوای بری از سید خداحافظی کنی یه دفعه نگاهم به هاشمی افتاد که هنوز کنار سفره عقد ایستاده و نگام میکنه رفتم نزدیکش بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: آقای هاشمی با اجاز ه تون من دیگه برم! هاشمی با شنیدن حرفم زد زیر خنده متعجب نگاهش میکردم ،کجای حرفم خنده داشت بعد از چند ثانیه گفت: آیه خانم ما دیگه محرم شدیم ،دیگه هاشمی نیستمااا ، با شنیدن حرفش تازه دو زاریم افتاد که چی گفتم بهش، که خندید لبخندی زدمو گفتم : با اجازه داشتم دور میشدم که صدام کرد: آیه خانم برگشتم نگاهش کردم هاشمی: بابت همه چیز ممنون لبخندی زدمو رفتم کنار بابا ایستادم بعد از خداحافظی با خانواده هاشمی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه توی راه سایه فقط مسخره ام میکرد و حرص میخورد میگفت: آخه دخترم ایقدر خشک و مقدسم میشه ،عه عه عه راست راست سرشو انداخت پایین مثل چی از کنارش‌ رد شد منم فقط از حرفای سارا میخندیدمو چیزی نمیگفتم وقتی به خونه رسیدیم بابا و مامان تو پذیرایی نشسته بودن از خجالت سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردم روی تخت نشستم به انگشتر توی دستم نگاه میکردم صدای پیام گوشیمو شنیدم ،بلند شدم رفتم از داخل کیفم گوشیمو برداشتم نگاه کردم پیام از طرف هاشمی بود ،باز کردم پیامو نوشته بود: سلام ،ای کاش بیشتر کنار هم بودیم ،از همین الان دلتنگت شدم اصلا نمیدونستم چی بنویسم ،جوابش و ندادم که دوباره پیام داد : لطفا یه سر به تلگرامت بزن 💕 ... ✦ ✦ ✦ ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈ @ashejh ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈