#کرامتی_از_شیخ_انصاری
مردی روی قبر شیخ افتاده بود و با شدت گریه میکرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت :جماعتی مرا وادار کردند به اینکه شیخ را به قتل برسانم من شمشیرم را برداشته نیمه شب رفتم به منزل شیخ. وقتی وارد اطاق شیخ شدم دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند و خودم هم قادر به حرکت نبودم. به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنکه بطرف من برگردد گفت: خداوندا من چه کردهام که فلانکس و فلان کس اسم همه آن جماعت را برد، فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد (اسم مرا برد) خدایا من آنها را بخشیدم توهم آنها را ببخش. آن وقت من التماس کردم، عرض کردم آقا مرا ببخشید فرمود:آهسته حرف بزن کسی نفهمد، برو
بخانه ات ولی صبح بیا به نزد من. من رفتم تاصبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم و اگر نروم چه خواهد شد بالأخره بخودم جرأت داده رفتم. دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند رفتم جلو سلام کردم مخفیانه کیسه ای پول به من داد و فرمود برو با این پول کاسبی کن من آن پول را آورده سرمایه خود قراردادم و کاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازارم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبردارم.
https://eitaa.com/joinchat/584450927Cd9c1eaa1ea