⭕️ بازی زندگی
#داستان_فکت
🔻 ساعتها به کندی میگذشت و الیزابت با اضطراب به ساعت خیره شده بود. انگلستان باخته بود و او میدانست که شب سختی در پیش دارد. آمارها را بارها خوانده بود. وقتی تیم ملی انگلیس میباخت، آمار خشونت خانگی در انگلستان به طرز وحشتناکی اوج میگرفت. ۳۸ درصد افزایش! یعنی تقریباً دو برابر شدن این خشونتها در یک شب.
🔺 صدای کلید در قفل پیچید و قلبش از جا کنده شد. نگاه خشمگین همسرش به او دوخته شد. «باز هم باختی!» صدای خشن مرد خانه را پر کرد. الیزابت چیزی نگفت، میدانست حرف زدن فایدهای ندارد.
🔻 آن شب، الیزابت دوباره طعم تلخ خشونت را چشید. شبهایی که قرار بود شیرین باشند، با کابوسهایی وحشتناک همراه میشد. او تنها نبود. هزاران زن دیگر در انگلستان، هر بار که تیم ملی میباخت، همین کابوس را تجربه میکردند. فوتبال، این بازی زیبا، برای آنها به یک کابوس تبدیل شده بود.
🔺 صبح، وقتی آفتاب به اتاق تابید، الیزابت با چشمان پف کرده از گریه به اطراف نگاه کرد. کبودیهای روی صورتش، گواهی بر شب وحشتناکی بود که پشت سر گذاشته بود...
📚 #داستانهای_تبیینی
#زن #غرب #خشونت
=======================
⚠️ این داستان، الهامگرفته از آمارهای پژوهشی است که میتوانید در اینجا مشاهده کنید.
@askari_masjed1
⭕️ شبهای طولانی، زنانی تشنه
#داستان_فکت
🔻آفتاب داغ عراق مغزش را ذوب کرده بود. بیرمق وارد خوابگاه شد؛ هم اتاقیاش هنوز نیامده بود. نفس عمیقی کشید و خود را روی تخت پرت کرد.
🔺جرعهای آب میتوانست او را از این حال نزار نجات دهد. قمقمه را برداشت و سعی کرد بدون فکر کردن به عواقبش قدری بنوشد، هنوز تری آب را روی لبانش حس نکرده بود که صدای جیغی حرکت دستش را متوقف کرد.
🔻میدانست علتش چیست. مجدد خواست آب بخورد که این بار صدا تشدید شد. دوست داشت بیتفاوت باشد اما نمیتوانست. فکر اینکه ممکن بود خودش به جای آن سرباز بیچاره باشد، لرزه به جانش میانداخت.
🔺چشمهایش را فشرد تا جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد، در دوره آموزشی در آمریکا به آنها گفته بودند ارتشی گریه نمیکند! هرچند که برای این فاجعه گریه کفایت نمیکرد، باید ضجه میزد درست مثل سرباز زنی که آن بیرون صدای ضجههایش در بین دادوبیداد و فحشهای رکیک مرد متجاوز گم شده بود.
🔻جرئت نداشت برای نجاتش برود، چون مطمئن بود که خودش هم گرفتار میشود؛ حتی دیگر میترسید که آب بخورد! اگر آب میخورد و مجبور میشد به توالت برود چه؟! نه. هرگز حاضر نبود ریسک کند!
🔺قمقمه آب را به کناری انداخت و با خود گفت: «تا حالا کسی بهخاطر چند شب آب نخوردن نمرده؛ ولی مطمئنم اگه توی راه توالت، گیر یک نظامی مرد بیوفتم حتی ده دقیقه هم دووم نمیارم».
🔻ملی آن شب با ترسِ رخنه کرده در جانش خوابید و تا صبح کابوس دید، هر بار هم که بیدار میشد جرئت نمیکرد حتی یک جرعه آب بنوشد.
🔺روزها میگذشت و او بیجانتر میشد اما حاضر نبود آب زیادی بخورد. وقتی ظهر سهشنبه در حین تمرین تیراندازی از حال رفت، حتی خودش هم فکر نمیکرد دیگر به هوش نیاید!
🔻ملی مُرد! بهخاطر چند شب آب نخوردن؛ مانند خیلی از زنان ارتش آمریکا که در سال ۲۰۰۶ از ترس تجاوز مردان ارتش آمریکا آب نخوردند و مُردند، اما ژنرال ریکاردو سانچز (ارشد ارتش آمریکا در عراق) حتی اجازه نداد تا سالها کسی علت مرگ اینها را بداند.
بعدها ژنرال جنسیس کارپینسکی این راز را افشا کرد.
🔺در همه جای دنیا سربازان یک ارتش از دشمن خود میترسند؛ اما اگر نظامی زن آمریکایی باشند ابتدا باید از همرزمانِ مردِ خود بترسند و بعد اگر زنده ماندند و فرصت شد از دشمن!
🔻وظیفه سرباز در ارتش جنگیدن است اما اگر زن باشد وظایف دیگری هم دارد؛ او باید درحالیکه بر اثر تبعیض جنسیتی خُرد میشود این پیام را به دنیا مخابره کند که همه چیز در ارتش خوب است و از فمینیستها ممنون است که فرصت حضور در ارتش و چشیدن طعم برابری جنسیتی زیر تجاوز را به او دادهاند!
📚 #داستانهای_تبیینی
#زن #غرب #ارتش_آمریکا #فمینیسم
#تبیین
=======================
⚠️ این داستان، الهامگرفته از کتاب ناگفتههای صورتی به نقل از کتاب زیر است👇
Marjorie Cohn, Military hides cause of women soldiers’ death, 2006.
@askari_masjed1
⭕️ سیل و سانسور
#داستان_فکت
🔻خالد با تعجب به خیابان آب گرفته جلوی خانهشان خیره شده بود.
دبی، شهری که همیشه با آسمانخراشهای بلند و ماشینهای لوکسش شناخته میشد، حالا شبیه یک شهر ساحلی شده بود. سیل آمده بود و همه جا را آب گرفته بود. خالد گوشیاش را برداشت تا از این منظره عجیب فیلم بگیرد اما به یاد قانون جدید دولت افتاد. هرکس از سیل فیلم بگیرد، جریمه سنگینی میشود.
🔺خالد با ناراحتی گوشیاش را گذاشت کنار. دوستش، حمد، که از راه رسید گفت: «شنیدی؟ میگن دولت نمیخواد کسی بفهمه که شهرمون اینقدر آسیبپذیره. میخوان به همه دنیا نشون بدن که همیشه همه چی اوکیه».
🔻حمد ادامه داد: «فکر کن زیر این همه برج و بنای بلند، چقدر لولههای آب قدیمی و فرسوده وجود داره. دولت همیشه به ظاهر شهر اهمیت میداده و به زیرساختها توجهی نکرده».
🔺خالد و حمد با هم حرف میزدند و به فقر و نابرابری که در شهر وجود داشت فکر میکردند. خیلی از کارگرهای ساختمانی که این همه ساختمان بلند را ساخته بودند، در خانههای کوچک و کثیف زندگی میکردند و حقوق کمی میگرفتند.
🔻خالد گفت: «شاید این سیل یه نشونه باشه. یه نشونه از اینکه این همه تجمل و ظاهرسازی، فایدهای نداره».
🔺حمد با تأسف سر تکان داد و گفت: «شاید. ولی متأسفانه خیلی از مردمِ دنیا این حقیقت رو نمیبینن، حتی کشورهای همسایه هم نمیدونن».
🔻روزها گذشت و آب کمکم فروکش کرد. اما خاطره سیل در دل مردم باقی ماند. آنها میدانستند که این پایان ماجرا نیست و ممکن است بار دیگر شاهد چنین اتفاقی باشند...
📚 #داستانهای_تبیینی
#دبی #برج_خلیفه #سیل
#تبیین
=======================
⚠️ این داستان، الهامگرفته از آمارهای پژوهشی است که میتوانید در اینجا مشاهده کنید.
@askari_masjed1
⭕️ عاشقانه یک جنین با مادرش
#داستان_فکت
🔸 قسمت اول: لانه امن
🔻در عمق تاریکی مطلق، جایی که زمان معنایی نداشت، دنیای من آغاز شد. دنیایی کوچک و گرم، با نبضی آرام که لالایی شبانهام بود. ضربان قلب مادرم، موسیقی دلنشینی بود که مرا در آغوش میکشید و آرامم میکرد.☺️ هر روز، با لمس نوازشهایش، دنیای من کمی بزرگتر میشد. انگار که او با هر حرکتش، آیهای از عشق را در وجودم زمزمه میکرد.🥰
🔺پاهای کوچکم، اولین لمسهایشان را به دیوار نرم رحم او میرساندند و قلبم از شوق این کشف کوچک، تندتر میتپید. من در این لانه امن، رویا میبافتم. دنیایی پر از رنگ و نور را تصور میکردم که روزی در آن قدم خواهم زد. دنیایی که مادرم در آن منتظرم خواهد بود.🤩
🔻در این تاریکی مطلق، من تنها نبودم. مادرم همیشه همراه من بود. گرمای وجودش مرا احاطه کرده بود و به من آرامش میداد.❤️ هر روز، با او صحبت میکردم. به او میگفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر مشتاقم که او را ببینم.😍
🔺هر لحظه، برای من یک معجزه بود. من در حال رشد بودم، قویتر میشدم و به دنیای بیرون نزدیکتر میشدم. هر روز، دنیای من کمی بزرگتر میشد و من با شوق و اشتیاق، این تغییرات را در خودم احساس میکردم.👼
🔻اما هنوز نمیدانستم که این آرامش و امنیت، چقدر کوتاه خواهد بود...🥺
ادامه دارد...
📚 #داستانهای_تبیینی
#سقط_جنین
@askari_masjed1