eitaa logo
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
496 دنبال‌کننده
153 عکس
2.4هزار ویدیو
0 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بادمجون ورقه ای .. 💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃🛖☔️ 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه آرامش ... برا بقیه هم بفرست 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما نگاه کنید 👌👌🌺🌺🌺 خواص درمانی خرما 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشپزی تو قطب جنوب دیده بودین؟خداییش سخته 🥲 همه چیت یخ زده باشه. ‌ 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوشابه های انرژی زا و پشت پرده آن هشدار دکتر کرمانی در رابطه با این نوشیدنی کشنده. 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مزرعه‌ای از کریستال‌های یخ زده😍❄️ 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این مادربزرگ ۸۵ ساله ژاپنی هر روز صبح ساعت ۴:۳۰ میره توی نانوایی ۷۰ ساله اش و نانهایی مثل نان آنپان می پزه، نانی که وسطش با خمیر لوبیای شیرین شده پر میشه. 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
هدایت شده از بازار خنده 👉😁😁
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😂😁 یک دقیقه آروم بگیر زننن 🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​بازار خنده 👉😁😁 @bazarkandah تبلیغات 👈 @hosyn405
نوزاد ده سال از ازدواجم میگذشت بچه دار نمیشدم با همسرم هر درمانی رو امتحان کردیم و هر راهی رو رفتیم اما هیچی به هیچی تا اینکه شوهرم ناامید شد و گفت دیگه کاری نکنیم خدا اگر بخواد میده برادرشوهرم تازه ازدواج کرده بودن سه ماه بعد ازدواجشون خبر اومد بارداره از ته دلم زار زدم که خدایا چرا به من نمیدی شوهرم دلداریم میداد و میگفت قرار باشه خدا بده میده انقد بی قراری نکن هر روز جاریم جلوی چشمم بود و شکمش بزرگتر میشد منم اه و حسرت داشتم دیگه جلوی شوهرم گریه نمیکردم و تو خلوت خودم زار میزدم بارداری جاریم باعث شده بود کمی افسرده بشم گذشت و زایمان کرد از ترس اینکه همه متوجه حسودیم نشن برای دخترشون ی جفت گوشواره بردم وقتی بغلش کردم از ته دلم خواستم که ای کاش مال من بود و میتونستم همین الان ببرمش ده روزش شد که برخلاف نظر همه برادرشوهرم گفت میخواد ببرشون مشهد همه میگفتن زنت تازه زایمان کرده اما به حرف کسی گوش ندادن و رفتن مشهد به جاریم گفتم از طرف من به امام رضا بگو اقا جان منم دل دارم اونم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت میگم‌خیالت راحت وقتی رفتن چند روز بعد خبر رسید که تصادف کردن و هر دو فوت شدن به جز بچه، از فوتشون ناراحت شدم اما ته دلم ی کور سوی امیدی روشن شد که این بچه رو من بردارم وقتی به شوهرم گفتم دعوام کرد که وقت شناس نیستی و این موضوع و الان‌ نگو مادر و پدر جاریم از اول گفتن توان نگهداری از بچه رو ندارن و نمیتونن ببرنش افتاد سر مادرشوهرم که شصت و خورده ای سنش بود یه وقتا میرفتم خونشون به بهونه سر زدن ولی همش بچه رو بغل میکردم و میچسبوندم به خودم اونم از خداش بود چون توان نگه داری نداشت زمان میگذشت و بچه داشت به چهل روزگی میرسید اما هر بار که به شوهرم میگفتم‌ به مادرت بگو دعوا میکرد و میگفت حرفشم نزن اون یادگار برادرمه و مادرم قبول نمیکنه فقط باعث ناراحتی میشه منم ی روز رفتم خونه مادرشوهرم و نشستم روبروش دلمو به دریا زدم گفتم این بچه رو بده من شما سنت بالاست نمیتونی‌ نگه داری منم بچه ندارم مادرشوهرم انگار منتظر این حرف از طرف من بود که فوری دادش بغل من و وسایلشم گذاشت جلوم میگفت مال تو خدا خیرت بده مراقبش باش سریع وسایل رو بسته بندی کرد و داد بهم گفت مادر من نمیتونم‌نگهش دارم برو خونتون تا پشیمون نشدی منم خوشحال و خندون بچه رو اوردم شوهرم وقتی اومد و دید ماجرا رو براش گفتم اونم خوشحال شد دو سال گذشت و حنانه تبدیل شد به قبله ما دوتا، هر دو میپرستیدیمش تا اینکه متوجه شدم ماهانه م عقب افتاده به دکتر مراجعه کردم و برخلاف چیزی که فکر میکردم بهم گفت که باید ازمایش بارداری بدی هر چی گفتم من و همسرم مشکل داریم و نمیشه قبول نکرد اخرسر ناچارا ازمایش دادم و در کمال تعجب دیدم که مثبته وقتی چند ماه گذشت و همه متوجه شدن که دو قلو پسره خبرش عین بمب تو فامیل ترکید بعد از زایمانم مادرشوهرم اومد دنبال حنانه گفت تو دیگه خودت دوتا داری و نمیتونی اینو نگه داری من میبرمش منم ناراحت شدم گریه کردم گفتم خدا به برکت وجود حنانه این دوتا رو به من داده اگر تو ببریش خدا اینارو میگیره حنانه بچه منه من نمیدم‌ ببریش در کنار اینا رو چشمم بزرگش میکنم اونم منصرف شد و رفت الان من حنانه رو از دوتا بچه های خودمم بیشتر دوست دارم . پایان. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇 @zojkosdakt تبلیغات👈 @hosyn405
❤️رمان شماره :76 ❤️ 💜نام رمان : کوچه هشت ممیز یک💜 💚نام نویسنده: سیاه مشق💚 💙تعداد قسمت : 93 💙 🧡ژانر: عاشقانه_مذهبی🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz