7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما نگاه کنید 👌👌🌺🌺🌺
خواص درمانی خرما
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشپزی تو قطب جنوب دیده بودین؟خداییش سخته 🥲 همه چیت یخ زده باشه.
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوشابه های انرژی زا و پشت پرده آن
هشدار دکتر کرمانی در رابطه با این نوشیدنی کشنده.
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مزرعهای از کریستالهای یخ زده😍❄️
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این مادربزرگ ۸۵ ساله ژاپنی هر روز صبح ساعت ۴:۳۰ میره توی نانوایی ۷۰ ساله اش و نانهایی مثل نان آنپان می پزه، نانی که وسطش با خمیر لوبیای شیرین شده پر میشه.
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
هدایت شده از بازار خنده 👉😁😁
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😂😁
یک دقیقه آروم بگیر زننن 🤣
بازار خنده 👉😁😁
@bazarkandah
تبلیغات 👈
@hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
نوزاد
ده سال از ازدواجم میگذشت بچه دار نمیشدم با همسرم هر درمانی رو امتحان کردیم و هر راهی رو رفتیم اما هیچی به هیچی تا اینکه شوهرم ناامید شد و گفت دیگه کاری نکنیم خدا اگر بخواد میده
برادرشوهرم تازه ازدواج کرده بودن سه ماه بعد ازدواجشون خبر اومد بارداره از ته دلم زار زدم که خدایا چرا به من نمیدی شوهرم دلداریم میداد و میگفت قرار باشه خدا بده میده انقد بی قراری نکن هر روز جاریم جلوی چشمم بود و شکمش بزرگتر میشد منم اه و حسرت داشتم دیگه جلوی شوهرم گریه نمیکردم و تو خلوت خودم زار میزدم بارداری جاریم باعث شده بود کمی افسرده بشم
گذشت و زایمان کرد از ترس اینکه همه متوجه حسودیم نشن برای دخترشون ی جفت گوشواره بردم وقتی بغلش کردم از ته دلم خواستم که ای کاش مال من بود و میتونستم همین الان ببرمش ده روزش شد که برخلاف نظر همه برادرشوهرم گفت میخواد ببرشون مشهد همه میگفتن زنت تازه زایمان کرده اما به حرف کسی گوش ندادن و رفتن مشهد به جاریم گفتم از طرف من به امام رضا بگو اقا جان منم دل دارم اونم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت میگمخیالت راحت وقتی رفتن چند روز بعد خبر رسید که تصادف کردن و هر دو فوت شدن به جز بچه، از فوتشون ناراحت شدم اما ته دلم ی کور سوی امیدی روشن شد که این بچه رو من بردارم وقتی به شوهرم گفتم دعوام کرد که وقت شناس نیستی و این موضوع و الان نگو مادر و پدر جاریم از اول گفتن توان نگهداری از بچه رو ندارن و نمیتونن ببرنش افتاد سر مادرشوهرم که شصت و خورده ای سنش بود یه وقتا میرفتم خونشون به بهونه سر زدن ولی همش بچه رو بغل میکردم و میچسبوندم به خودم اونم از خداش بود چون توان نگه داری نداشت
زمان میگذشت و بچه داشت به چهل روزگی میرسید اما هر بار که به شوهرم میگفتم به مادرت بگو دعوا میکرد و میگفت حرفشم نزن اون یادگار برادرمه و مادرم قبول نمیکنه فقط باعث ناراحتی میشه منم ی روز رفتم خونه مادرشوهرم و نشستم روبروش دلمو به دریا زدم گفتم این بچه رو بده من شما سنت بالاست نمیتونی نگه داری منم بچه ندارم مادرشوهرم انگار منتظر این حرف از طرف من بود که فوری دادش بغل من و وسایلشم گذاشت جلوم میگفت مال تو خدا خیرت بده مراقبش باش سریع وسایل رو بسته بندی کرد و داد بهم گفت مادر من نمیتونمنگهش دارم برو خونتون تا پشیمون نشدی منم خوشحال و خندون بچه رو اوردم شوهرم وقتی اومد و دید ماجرا رو براش گفتم اونم خوشحال شد دو سال گذشت و حنانه تبدیل شد به قبله ما دوتا، هر دو میپرستیدیمش تا اینکه متوجه شدم ماهانه م عقب افتاده
به دکتر مراجعه کردم و برخلاف چیزی که فکر میکردم بهم گفت که باید ازمایش بارداری بدی هر چی گفتم من و همسرم مشکل داریم و نمیشه قبول نکرد اخرسر ناچارا ازمایش دادم و در کمال تعجب دیدم که مثبته وقتی چند ماه گذشت و همه متوجه شدن که دو قلو پسره خبرش عین بمب تو فامیل ترکید بعد از زایمانم مادرشوهرم اومد دنبال حنانه گفت تو دیگه خودت دوتا داری و نمیتونی اینو نگه داری من میبرمش منم ناراحت شدم گریه کردم گفتم خدا به برکت وجود حنانه این دوتا رو به من داده اگر تو ببریش خدا اینارو میگیره حنانه بچه منه من نمیدم ببریش در کنار اینا رو چشمم بزرگش میکنم اونم منصرف شد و رفت الان من حنانه رو از دوتا بچه های خودمم بیشتر دوست دارم .
پایان.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
❤️رمان شماره :76 ❤️
💜نام رمان : کوچه هشت ممیز یک💜
💚نام نویسنده: سیاه مشق💚
💙تعداد قسمت : 93 💙
🧡ژانر: عاشقانه_مذهبی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت اول
🔹 صدای وحشتناکی چُرت حاج عباس را پاره کرد که نزدیک بود نقش زمین شود. به دنبال آن، شکسته شدن شیشه و همزمان فریاد یازهرا، تنها صداهایی بودند که سکوت بعداز ظهر محله را درهم شکستند. حاج عباس که زیر سایه تنها درخت داخل حیاط مسجد لم داده بود، پاهایش را از روی چهارپایه برداشت. به سرعت دمپایی هایش را پوشید و لخ لخ کنان، از مسجد خارج شد.
تک و توک از مغازه دارها که حال و حوصله بستن مغازههای تازه خنک شده شان را نداشتند، با عجله خودشان را به کوچه رساندند. فریاد یاابالفضل حاج عباس بلند شد و به حالت دو، خودش را به حاج احمد رساند.
🔸حاج احمد روی زمین افتاده بود و ناله اش، تعجب همه را برانگیخته بود. به فاصله چند ثانیه، جا به جا آدم جمع شده بود. هرکسی چیزی میگفت. صدای همهمهی افراد و ناله های پیرمرد روحانی فضا را پرکرده بود.
هرکسی از آن خیابان رد می شد، کنجکاوی اش با دیدن جمعیتی که دور ماشین شاسی بلند مشکی رنگ براق ایستاده بودند، تحریک می شد و می ایستاد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. آقا مسعود، قصاب محل، با همان پیش بند خونی اش که این روزها، خشک خشک بود، در حال عکس گرفتن از صحنه تصادف بود. درِ سمتِ راننده ماشین شاسی بلند، کاملا غُر شده بود.
🔹حاج احمد روحانی مسجد را همه می شناختند و احترام خاصی برایش قائل بودند. هرکسی می خواست برای خودنمایی هم که شده کاری برایش انجام دهد. یکی گفت "آب قند درست کنید." دیگری جواب داد :"ماه رمضان است. آب قند نمی تواند بخورد که! "دیگری موتوری را به باد سرزنش گرفته بود که "چه خبرته آقا. زدی روحانی محل ما را ناکار کردی."
کمی آنطرف تر سید جوان روحانی و موتورسوار روی زمین افتاده بودند. موتور روی هر دو افتاده بود و آن ها روی سینک ظرفشوییای که کاملا له شده بود. نمی توانستند خود را از زیر آن رها کنند. موتورسوار کلاه به سر داشت و فقط پای مانده زیر موتورش، باعث شده بود فریاد بزند که: " یکی بیاید کمک این موتور را بردارد" چند نفر با تردید از اینکه صحنه تصادف را به هم می زنند، موتور را از روی دو موتورسوار، بلند کردند.
سید، با عجله خودش را به پیرمرد روحانی که کنار ماشین ولو شده بود رساند. باد خنکی از داخل ماشین به بیرون می زد و آن هایی که فهمیده بودند، سعی می کردند جلو بیایند و به بهانه بررسی وضعیت و جویا شدن حال پیرمرد، زیر تیغ آفتاب بعد از ظهر کمی خودشان را خنک کنند.
🔸روحانی جوان، نگاهی به وضعیت حاج احمد انداخت و گوشی اش را در آورد تا موقعیت را به پلیس صد و ده، اطلاع دهد و درخواست آمبولانس کند. به سختی خم شد و عمامه اش را که روی زمین افتاده بود، برداشت و زیر سر حاج احمد گذاشت. کیف قلمبه اش که طرف دیگری پرت شده بود را آورد و زیر پای زخمی حاج احمد گذاشت. زانوی حاج احمد، بدجوری زخمی شده بود و خونریزی داشت.
مردم همه ایستاده بودند و با نیش و کنایه، کارهای جوان روحانی را مسخره می کردند: "چه بدو بدویی می کنه. " " فکر می کنی با این کارها، حاجی ولت می کنه؟ " " دنبال رضایت گرفتنه دیگه. داره بهش می رسه که ازش شکایت نکنه. " " چه باحال. این یکی اش رو ندیده بودیم که دوتا حاجی با هم تصادف کنن. سوژه خنده ی خوبیه برای پیجم. " و گوشی اش را برای گرفتن عکس سلفی بالا گرفت.
🔹نور آفتاب، چشمان موتور سوار را ریز کرده بود. کلاه به دست، روی آسفالت قدیمی کوچه، نشسته بود و پاهایش را وارسی می کرد. درد داشت اما جلوی این همه آدم، خجالت می کشید داد و فریاد کند. هر از گاهی آخی می گفت و چشم ها را به سمت خود برمی گرداند. روحانی جوان برای پیگیری آمبولانس، مجدد به پلیس زنگ زد. آمبولانس در راه بود و چند دقیقه ای طول می کشید تا برسد.
حاج عباس، بالای سر پیرمرد روحانی نشسته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بود. فریادهای پیرمرد تمامی نداشت. سید مدام حال حاج احمد را می پرسید و نگرانی از سر و رویش می بارید: " حاج آقا حالتون خوبه؟ حاج آقا سرتون درد می کنه؟ کجاتون درد دارید؟ حاج آقا تکون نخورید الان آمبولانس می یاد تو راهه." حاج احمد با عصبانیت درحالی که از درد به خود می پیچید رو به سیدجوان کرد و گفت: "توبرو رانندگیت درست کن و حواست جمع کن نمی خواهد دلت برای من بسوزد. اخه شما را چه به موتورسواری؟ "سیدجوان سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
جمعیت مردم و ماشین های ایستاده دور میدان محل، بیشتر شده بود. سید بین موتور سوار و حاج احمد، هروله می کرد و جویای حالشان بود: "شما خوبی داداش؟ چیزیت نشده؟ پاهات خوبه؟ کجات درد می کنه؟ " لنگه دمپایی های جوان موتورسوار را برداشت و برایش آورد. خرده شیشه زیادی روی زمین ریخته شده بود. گوشه سر روحانی جوان خونی بود و دردی را در قفسه سینه اش احساس می کرد.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
16.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405