❣💫💍❣💫💍❣💫💍❣💫💍
💫💍❣
💍💫
❣
#سیاستهای_مردانه
#آقایون_بدانند
🌟پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) میفرمایند:
هر مردی که با زبانش زن را بیازارد پروردگار نه، انفاقش در راه خدا را میپذیرد، نه نماز مستحبیاش را، نه نیکیاش را تا زنش را خرسند کند و اگر آن مرد روزها روزه بگیرد و شبها [برای نماز مستحبی] به پا خیزد، برده ها آزاد کند باز هم نخستین کسی خواهد بود که وارد جهنم میشود.
بهترین شما کسی است که برای زنان خود بهترین شوهر باشند و من از همه شما به خانواده ام بهترم.
📚مسند
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃
#خانومها_بخوانند
✅برای علاقه مند کردن مرد به خانه و زندگی، بهتر است او را در خانه راحت بگذارید.
⛔️مردان از زنان سخت گیر و حساس و زودرنج فراری اند.
❀°🌸°❀°🌸°❀°
°🌸°❀°
°❀°
#طنز_زناشویی
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽﮔﯿﺮه
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت: ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻭﻥ حتي کمترعصبانی میشه ومنوخیلی دوست داره.
دكتر گفت : ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه !!!
(( خواص چای سبز ))😃😃😃😃😃😅😅😅😅
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌺آقای عزیز همسرت رادیو نیست تا صحبت میکنه، میگی: "بگو میشنوم" و حواست به گوشی موبایل یا تلویزیون باشه!
💞 لطفاً برای ده دقیقه هم که شده فقط به همسرت گوش بده و به چهرهاش نگاه کن!
🌹🌹🌹🌹🌹
#هردو_بدانید!
یکی از بهترین روش ها برای تازه و شاداب ماندن زندگی مشترک، عوض شدن محیط است. باهم جایی بروید که از بودن در آن لذت می برید و خاطرات خوبی از آنجا دارید. می توانید به یک رستوران یا سینما بروید یا با هم پیاده روی کنید. مهم این است که محیط اطرافتان تغییر کند و به عنوان یک زوج، باهم تنها باشید.
🍃❤️
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_ کودکانه
شب یلدا 🌹
صدای قُل قُل سماور، در اتاق پیچیده بود.
همه دور کرسی نشسته بودند.
علی برای بقیه فالِ حافظ می خواند.
پدر بزرگ، هندوانه را قاچ کرد. سهم همه را داد. پدر از خاطراتِ شب های یلدا می گفت. حسن، هر چه می شنید نقاشی می کرد. با شنیدنِ خاطراتِ پدر، همه می خندیدند.
مهدی پستانکش را گم کرد.
لحافِ کرسی را بالا زد. به دنبالش گشت.
همه جا تاریک بود. با نورِ کم منقل، زیر کرسی را دید.
چند جفت پا که مرتب تکان می خوردند.
لبه تشک را بالا زد. ولی پستانکش نبود.
چهار دست و پا به جلو رفت. دستش به چیزی خورد. با ترس دستش را کشید.
اما با خود گفت"شاید پستانک باشد."
دوباره دستش را جلو برد. صدایی شنید": وای بچه چه کارِ من داری؟"
از شنیدنِ صدای نازک و مسخره، خنده اش گرفت. خندید و گفت:" تو دیگه کی هستی؟"
موش کوچولو نزدیک شد و گفت:" منم دیگه موشی. اصلا خودت کی هستی؟ اینجا چی می خوای؟"
مهدی گفت:" من اومدم خونه بابابزرگم. شب یلداست."
موشی گفت:" آها! می گم تا حالا ندیدمت. پس بگو. حالا این زیر چی می خوای؟"
مهدی گفت:" پستونکم گم شده."
موشی گفت:"پستونک چیه؟"
بعد دستش را نزدیک آورد وگفت:" این؟"
مهدی با خوشحالی پستانکش را گرفت ودر دهانش گذاشت.
یک دفعه پای علی دراز شد و به موشی خورد. موشی محکم به منقل خورد.
مهدی، موشی را گرفت و گفت:" بیا توی بغلم." بعد موشی را از زیر لحاف بیرون آورد. صدای خنده همه به گوش می رسید.
یک سیب از بالای کرسی قِل خورد و افتاد.
موشی آن را برداشت و به مهدی داد.
دوتایی با سیب،ِ توپ بازی کردند.
موشی گفت:"من شب یلدا رو دوست دارم. چون تنها نیستم."
مهدی خندید وگفت:" منم دوست دارم. آخه منم دیگه تنها نیستم."
آنقدر بازی کردند تا
مهدی همان جا خوابش برد.
(فرجام پور)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون