🌺 #نگاه_دینی در زمینۀ رفتار با همسر خیلی عمیق و زیباست.
🔸مثلاً خانمی که "طبقِ امرِ خدا" زندگی میکنه، به بچه های خودش محبّت میکنه، به این دلیل که این بچه ها، فرزندِ شوهرِش هستن....
میگه من عاشقِ آقام هستم. برای همین به عشقِ شوهرم، بچه هامو بزرگ میکنم....😌😍
✅👆💖
🔴 امّا طبقِ #تربیت_غیر_دینی، خانمی که با شوهرش دعوا میکنه بچه خودشو توی بغل میگیره و نوازش میکنه 👇
هی به بچه ش محبّت میکنه و میگه من که از این مرد نا امیدم. دیگه امیدم به بچه هام هست! 😪
🔺 میگه فقط به خاطرِ بچه هام هست که دارم تحمل میکنم!😒
🚫💢⛔️
✅ واقعاً بین مادرِ اوّل و مادرِ دوّم خیلی فرق هست...
💖 مادری که فرزندش رو به خاطر عشق به شوهرش بزرگ میکنه، بچه های فوق العاده مستعد و بزرگی تربیت میکنه.
🌏 اگه یه روزی بچۀ این خانم، جهان رو هم گرفت نباید تعجب کرد.
👈 چون کوهی از انرژی زیبا به این بچه تزریق شده...
🔶 مادری که فرزندِ خودش رو توی آغوش میگیره و به خاطر عشق به شوهرش نوازش میکنه
در هر لحظه داره فرزندشو غرق در نور و زیبایی میکنه....💞
🌺💕🌷
✔️ پدری که برای زن و بچۀ خودش هزینه میکنه و مثلاً غذا میاره توی خونه🌽
در واقع داره "تمرینِ روزی رسانی و رازقیّت" میکنه.
❣ اگه یه پدر، غذایی که میاره خونه به این عشق بیاره که خانمش رو راضی کنه
👈 در نهایت موجبِ تربیتِ عالی بچه هاش خواهد شد.
👆👆👆💯
❇️ وقتی این موادِ غذایی اومد توی خونه و مادر هم برای بچه هاش غذا درست کرد،🍲
مسلماً روحیۀ این بچه ها با بچه ای که پدر و مادرش هر روز با هم دعوا دارن، زمین تا آسمون فرق خواهد کرد.👌
این روزی و این نون وقتی میاد توی خونه توی تربیتِ بچه ها معجزه میکنه....
💞 زن و مرد توی خونه باید "به عشقِ هم" زندگی کنن.
این #زندگی_عاشقانه بهترین زمینه برای تربیت بچه هاست....
✅🔷🌺➖💖
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_ کودکانه
تیرکمان🌹
صدای قُل قُلِ قابلمه غذا که روی چراغِ گوشه اتاق بود؛ در سر و صدای زهرا گم شد.
دامن مادرش را گرفته بود و می گفت:
_من عروسک می خوام.
مادر از دستش کلافه شد. نگاهی به دور و برش انداخت. درِ صندوق را باز کرد. روسری رنگ و رو رفته اش را بیرون آورد. از وسط گره زد. شبیه عروسک شد و به دستِ او داد. زهرا خندان، از جا بلند شد و به طرفِ دارا و نادر رفت. با صدای بلند و پشتِ سرِ هم می گفت:
_ منم عروسک دارم. منم عروسک دارم.
آن دو سرگرمِ تیله بازی بودند.
نادر گفت:
_باشه. برو کنار الان می بازم.
زهرا اخم هایش را در هم کرد. به طرفِ مادر دوید. مادر گفت
_ مواظب باش. الان به چراغ می خوری.
و او خودش را در بغل مادر انداخت.
مادر دستی به سرش کشید و گفت:
_بیا با هم بازی کنیم.
نادر، همه تیله ها را برداشت و گفت:
_ من بردم. من بردم.
دارا دستهایش را به زد و گفت:
_ باشه. حالا یه بازی دیگه.
نادر تیر وکمانش را از زیر متکا برداشت و گفت:
_ تازه! این هم امروز درست کردم.
دارا گفت:
_ چقدر قشنگه! می دی به من؟
نادر تیر کمان را پشتش گرفت و گفت:
_ یواش. مامانم نمی دونه. بفهمه دعوام می کنه.
دارا گفت:
_ خب یکی هم برای من درست کن.
دارا گفت:
_آخه دستکش پلاستیکی ندارم. امروز، شیشه چند تا ماشین را پاک کردم. یه خورده پول به مامانم دادم. بقیه اش را دستکش خریدم.
دارا سرش را پایین انداخت. لب هایش آویزان شد. اشکش را با پشتِ دست پاک کرد.
نادر نگاهی به او، و بعد به تیرکمان کرد و گفت:
_ باشه این برای تو. دوباره فردا بیشتر کار می کنم و دستکش می خرم.
هر دو خندیدند.
نادر گفت:
_" حالایه عکسِ یادگاری هم بندازیم.
بعد دمپایی را از گوشه اتاق برداشت.
آن را بالا برد.
دارا گفت:
_با این!
نادر خندید وگفت:
_ بله! مگه چه عیبی داره؟ مامانم تا حالا کلی با همین دمپایی سوسک و پشه کشته. حالا ما هم باهاش عکس می اندازیم. فقط اخم هات رو باز کن که عکسمون قشنگ بشه.
هر دو خندیدند و عکس دونفره انداختند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون