#داستان_کودکانه
لیوان شیر 🌹
حنانه و امیر علی باهم بازی می کردند.
تمام اسباب بازی ها را کف اتاق ریخته بودند.
مادر آن ها را صدا زد تا شام بخورند.
از حنانه پرسید"اسباب بازی ها را جمع کردی؟"
حنانه گفت"بعد از شام جمع می کنم."
بعد از شام، لیوان شیر را برداشت. یادش افتاد که مشق هایش را کامل ننوشته.
با سرعت به طرف اتاق رفت.
پایش روی اسباب بازی ها رفت و سُر خورد و افتاد.
صدای ناله اش بلند شد.
مامان و بابا، با سرعت آمدند.
حنانه داشت گریه می کرد.
او را بلند کردند.
دستش درد گرفته بود.
چشمش به دفترش افتاد.
پاره شده بود و شیر روی آن ریخته بود.
و باید مشق هایش را از اول می نوشت.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
سلام وقتتون بخیر🌹
ایام به کام 🌹
باز هم از نگاه مهربان و لطف همه شما بزرگواران تشکر می کنم 🌹
ان شاءالله با دعای خیر شما رمان جدید را شروع می کنم
حتما برام دعا کنید 🌹
نظر شما 👇👇✅
اما...
کجا می رید؟😊
براتون داستان دارم 👌
امیدوارم خوشتون بیاد 🌹
#داستان_کوتاه
نای نفسم🌹
با صدای سرفه های آقا جون از خواب بیدارشدم.
به شدت سرفه می کرد. احساسِ کردم نفسش درحالِ تنگ شدن است.
فوری از جا پریدم و به بالینش رفتم.
پدر و مادرم؛ دارو به دست؛ کنارش نشسته بودند.
به آشپزخانه دویدم. تا برایش دمنوش درست کنم.
همیشه می گفت:"دمنوش حالش را بهتر می کند"
صدای سرفه هایش بند نمی آمد.
چند سالی بود که از روستا به شهر آمده بود تا با ما زندگی کند.
پدر می گفت:"خانه روستا دیگر جای مناسبی برای زندگی نیست. و روستا امکانات ندارد. آقاجون هم نباید تنها آنجا بماند."
آقاجون هم خانه اش را رها کرده بود و به شهر آمده بود. ولی از روز اول سرفه هایش شروع شد. خوب می دانستم آلودگی هوا؛ مسبب این حالش است.
آن شب هم تا صبح نتوانست بخوابدو من جگرم برایش کباب بود. باید برایش کاری می کردم.
صبح دانشگاه نرفتم تا ازاو پرستاری کنم.
برایش دمنوش درست کردم و از شیر برنجی که مادر برایش آماده کرده بود؛ برایش آوردم.
کنارش نشستم و کمکش کردم تا بخورد.
به چشمانِ غمگینش نگاه کردم و باز سرفه امانش رابرید.
دستش را بوسیدم وگفتم:
_آقا جون فدات شم. دردت به جونم.
_خدا نکنه دخترم.
ببخشید دیشب هم نگذاشتم بخوابید.
_چه حرفیه ؟ شما تاجِ سرِ مایی.
همه اش به خاطرِ آلودگی هواست. حتما توی روستا حالتون بهتربود.
_بله درسته. ولی این سر و صدای اتومبیل ها هم تا صبح آزارم می ده.
_الهی من دورتون بگردم.
جگرم برایش کباب بود.
تصمیم خودم را گرفتم.
وقتی از دانشگاه برگشتم گفتم:
_من از دانشگاه یک ترم مرخصی گرفتم.
با آقا جون به روستا می رم.
پدر با لبخند تأییدم کرد.
و مادر نگران نگاهم کرد.
چند هفته گذشت و حالِ آقا جون روز به روز بهتر شد. شب ها آسوده می خوابید.
و قبل از خواب برایم از کوچه باغ ها می گفت و عطرِ گل ها و شاخه های پر بارِ میوه.
و گیسوانِ بلند مادر بزرگ.
ومن نفسم تازه می شد از نفسش.
نفسم به نفسش بند بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون