9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مهمترین نکته برای داشتن یک خانواده خوب
🔻چرا خوب شوهرداری کردن برای خانمها حکم جهاد دارد؟
🔻زن و مرد باید ادب را مهمتر از محبّت بدانند!
🔴 #استاد_پناهیان
🔴 #نماز_زیبا
💠 اگر گاهی همسرمان در خواندن نماز #سستی میکند بهترین روش این است که با روش زبانی به او تذکر ندهیم.
💠 بلکه در اوقات نماز، با آرامش و مهربانی، سجاده زیبا پهن کنیم، خود را با عطر دلخواه همسرمان #معطر کنیم، لباس سفید و مخصوص نماز بپوشیم، با زیبایی و طمانینه و در معرض دید همسرمان (البته بدون قصد ریا) #نماز بخوانیم.
💠 با نماز زیبا، در درون همسرمان #میل و اشتهای به نماز ایجاد خواهد شد.
💠 قبل و بعد از نماز، خوش اخلاقی خود را زیاد کنیم تا اثر #نماز ما، بیشتر شود.
💠 به هیچ عنوان بابت #سستی همسرمان در نماز، با او #بدرفتاری نکنیم چرا که اثر عکس دارد.
💠 #خستگی_مانع_محبت_نشود
✍ شب اومد خونه چشماش از بیخوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از #خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای #مهدی رو با #حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».
#شهید_همت
📙به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲
🔴 #چراغ_قرمز_شیرین
💠 وقتی پشت #چراغ_قرمز هستید به همسرتان #لبخند بزنید و سر به سرش بگذارید البته به دور از #تحقیر و تمسخر!😊
💠 بگویید خدا چراغ قرمزها رو سر راه من گذاشته تا فرصتی بشه حال عزیزمو بپرسم.😜
💠 اینگونه ابتکارات برای خانمتان بسیار #شیرین و به یادماندنی است.
و با تصور آنها مدتهای طولانی به #آرامش میرسد!
💠 پشت #چراغ قرمزهای زندگی، با چراغ #سبزِ محبت و عشق، لحظات خود و همسرتان را شیرین کنید.
🔴 #اهمیت_خوش_بویی
💠 زن وشوهر، #عطر و ادکلنشان را باید زود به زود عوض کنند.
💠 خوب نیست برای یک مدت طولانی، از یک عطر استفاده کنید! #تنوع و تازگی باعث #جذب میشود.
💠 شاید همسرتان با عطر و ادکلن تازهتان #ارتباط بهتری برقرار کند!
🔴 #حاج_اســماعیل_دولابی
💠 وقـتی میخواهی از مـنزل خارج شـوی #اهـــلخانــه را خشـــنود کن و بـــیرون بیا.
💠 وقــتی هــم خواستی وارد خـانه شوی بیـــرونِ در، #اســـتغفار کن، صلوات بفرست هرناراحتی داری بـیرون بگـــذار و با روی خــوش داخــل شـــو!
🔴 #پازل_زندگی
💠 برخی همسران #ایراد میگیرند که ما مثلا فلان فرمولی را که در کانال گذاشتید به کار بردیم ولی هیچ #اثری ندیدیم و مشکل ما حل نشد.
💠 تمام فرمولهای ارسالی مربوط به شرایط #عادی زندگی و یا زندگیهای دارای مشکلات طبیعی و کوچک است. لذا در صورت مشکلات #پیچیده و بزرگ حتما باید به #مشاور و متخصص امور خانواده رجوع کرد.
💠 درست مثل برخی نسخههای #طبی است که با آن میتوان بدون مراجعه به پزشک خود را #درمان کرد. اما اگر شخصی بیماریاش جدی بود باید به پزشک مراجعه کند.
💠 مسائل زندگی مانند یک #پازل است. گاه ممکن است بخش مهمی از پازل زندگی #تخریب شده باشد و شما نیز برخی از تکههای پازل را در جای مناسب بگذارید اما چون تکههای دیگر #پازل از دید شما مخفی است زندگی شما ساخته نخواهد شد مگر با رجوع به #مشاور خانواده.
هدایت شده از علیرضا پناهیان
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💊 این قرص را به همسرت بده!
@Panahian_ir
#داستان_کودکانه
پرواز🌹
پویا دسته فرمان را سفت چسبید.
آن را به عقب کشید. هواپیما با تکان سختی از زمین بلند شد.
پویا با لبخند به اطراف نگاه کرد.
آسمان صاف بود. فقط چند تکه ابر در آن دید. بالا و بالاتر رفت.
به وسطِ ابرهایی که شبیه پشمک بودند رسید. چشمانش را بست و زبانش را دراز کرد.
تکه ای ابر به زبانش چسبید. با خوشحالی آن را مزه کرد.
شیرین و خوشمزه بود. درست مثلِ پشمک واقعی.
چشمانش را باز کرد. خرسی از صندلی پشتِ سرش صدازد:"پس من چی؟"
پویا گفت:"الان دور می زنم. تو هم از این پشمک ها بخور."
دور زد و برگشت. وسطِ ابرها که رسید. خرسی بلند شد و دستش را دراز کرد. یک تکه ابرِ خوشمزه کَند و توی دهانش گذاشت.
پویا گفت:"محکم بشین که می خوام برم طرفِ کوه ها."
خرسی محکم به صندلی چسبید.
پویا هواپیما را به طرفِ کوه ها برد.
روی کوه، برف سفیدی بود.
به قله کوه رسید. دستش را دراز کرد و کمی برف برداشت. خرسی هم خم شد و دستش را پر از برف کرد.
هواپیما دوباره بالا رفت. هر دو برف هایشان را خوردند. خیلی خنک و خوشمزه بود.
خرسی گفت :"دوباره برف می خوام."
پویا به او نگاه کرد و گفت:"دیگه بسه. باید بریم خونه:"
خرسی از جا پرید و داد زد:"مواظب باش."
پویا جلو را نگاه کرد. وای هواپیما نزدیک کوه بود. نزدیک بود به آن بخورد.
دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد زد.:"وای.. خدا... کمک..."
دستی روی شانه اش نشست.
"پویا ...پویا ...بیدارشو... داری خواب می بینی." چشمانش را باز کرد.
با نگرانی دور و برش را دید.
خرسی روی تخت؛ کنارش خواب بود.
مادر گفت:"زود بیا صبحانه بخور. مدرسه ات دیر می شه."
پویا از جا بلند و شد. به طرفِ قفسه رفت. هواپیما سرِ جایش بود.
آن را برداشت. لبخند زد و به طرفِ آشپزخانه رفت.
مادر و پدر، کنارِ سفره نشسته بودند. سلام داد و گفت:"مامان جون، بابا جون، به خاطرِ کادوی خوبتون متشکرم."
پدر خندید وگفت:"جایزه، کارنامه خوبته."
پویا گفت:"این و خرسی رو از همه اسباب بازی هام بیشتر دوست دارم."
دوباره به اتاق برگشت. تا برای رفتن به مدرسه آماده شود."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون